جدول جو
جدول جو

معنی محیسن - جستجوی لغت در جدول جو

محیسن
(مُ حَ سِ)
یکی از طوایف بنی کعب خوزستان است و منشعب به عشایر مختلفه هستند و عشایر اصلی آن از این قرارند: اهل عرایض، ابوفرهان، ابوعانم، مجدم، خنافره. جذبه. بعضی ازاین عشایر در جزیره الخضر از گسبه تا آخر نخلستانهای خرمشهر متوقفند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محسن
تصویر محسن
(پسرانه)
نیکوکار، احسان کننده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محاسن
تصویر محاسن
حسن، کنایه از موی صورت مردان، ریش، جمع واژۀ حسن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسن
تصویر محسن
نیکویی کننده، نیکو کار، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مقیم در جائی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مخرب و خراب کننده. (ناظم الاطباء) ، هلاک کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَیْ یِ)
آنکه ناقه را در یک وقت دوشد. (از منتهی الارب). کسی که ناقه را برای دوشیدن معین می کند، هلاک کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
واحد محاسن. یکی محاسن. یعنی جای خوب و نیکو از بدن. (منتهی الارب). رجوع به محاسن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَسْ سَ)
تحسین شده. آراسته شده. نیکوشده، وجه محسن، روی خوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَسْ سِ)
آراینده، نیکوئی کننده. (از منتهی الارب). کسی که به لیاقت کاری میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
ابن عبدالکریم بن علی بن محمد حسینی جبل عاملی نزیل دمشق شام ملقب به امین و مشهور به سید محسن عاملی. از بزرگان علمای امامیه، مردی متقی و محل اعتماد عرب و عجم بود. در حدود سال 1282 هجری قمری در دیه شقرا از قراء جبل عامل متولد شد. علوم مقدماتی را در محضر فضلای جبل عامل فراگرفت. در سال 1308 هجری قمری به نجف رفت و در مجلس درس آخوند خراسانی و شریعت اصفهانی، حاج آقا رضاهمدانی و شیخ محمد طه و دیگر بزرگان حاضر شد. در سال 1319 هجری قمری به دمشق مهاجرت کرد و مرجع تقلید اغلب مردم آن نواحی گردید. دارای آثار بسیار و مفید است از جمله تألیفات او کتاب اعیان الشیعه (در رجال شیعه) است. (از الذریعه ج 2) (ریحانه الادب ج 1 ص 185)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
نیکی کننده. (منتهی الارب). آنکه نیکی و احسان میکند. (ناظم الاطباء). نیکوکار. احسان کننده. نیکوکردار. مقابل مسی ٔ:
عالم و عادل تر اهل وجود
محسن و مکرم تر ابنای جود.
نظامی.
باشدی کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال.
مولوی.
که می برد به خداوند منعم محسن
پیام بندۀ نعمت شناس شکرگزار.
سعدی.
، آنکه به خوبی میداند، آنکه بر پشتۀ بلند می نشیند. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ دِ مُ حِ سِ)
دهی از دهستان قصبۀ معمره (بلوک تنگه) بخش قصبۀ معمرۀ شهرستان آبادان. محصول عمده آن انگور و خرما. راه آنجا اتومبیلرو و ساکنان از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مِحْ)
وقت و هنگام چیزی: محیان الشی ٔ، هنگام و وقت آن
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
ابن عبدالملک بن علی بن نجاالتنوخی الحموی دمشقی صالحی، مکنی به ابوابراهیم و ملقب به ضیاءالدین فقیه حنبلی و از پارسایان ژنده پوش بود و به فتوی و حدیث پرداخت و مدرسه ضیائیۀ محاسنیه را به دمشق بنا نهاد. در قاسیون دمشق درگذشت و هم بدانجا مدفون شد. (643 هجری قمری). (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
نام بطنی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ حسن برخلاف قیاس، نیکوئیها و خوبیها. کردارهای نیکو و احسانها. خیرات و زیبائیها. (ناظم الاطباء). مقابل مساوی: نیکوئیها و معایب و مثالب و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی ص 96 چ ادیب). محاسن و مقابح ویرا باز نمودندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100) .چون ضعیفی افتد میان دو قوی... معایب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان گردد. (تاریخ بیهقی). و محاسن عدل و سیاست تقریر افتاد. (کلیله و دمنه). و محاسن این کتاب را نهایت نیست. (کلیله و دمنه). و کارنامۀ دولت به اسم و محاسن او جمال گرفت. (کلیله و دمنه).
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی ست
و ز جملۀ اوصاف مساوی متعالی ست.
سوزنی.
به شرف نفس و مکارم اخلاق و وفور عقل و محاسن شیم و کمال فضل. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
- محاسن شماری، ندبه. گریه بر مرده و محاسن شماری او. (منتهی الارب). فاتحه خوانی. (ناظم الاطباء).
، جمع واژۀ محسن. جاهای خوب و نیکو از بدن. محسن یکی محاسن است و محاسن را واحد و مفرد نیست. (منتهی الارب)، ریش و سبیل و شارب. (ناظم الاطباء). ریش مردان. (آنندراج) (غیاث). و گویا از معنی (جاهای خوب و نیکو از بدن) معنی ریش یعنی لحیه مستنبط باشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : قدی عظیم داشت و محاسنی دراز (آلب ارسلان) چنانکه وقت تیر انداختن گره زدی. (راحه الصدور راوندی ص 117).
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی.
عطار.
او را دیدند محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف میکرد. (تذکره الاولیاء عطار). گفتند آخر محاسن را شانه کن گفت بس فارغ مانده باشم که این کار کنم. (تذکره الاولیاء عطار). شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت. (تذکره الاولیاء عطار).
- محاسن از آسیا سفید کرده، کنایه از کمال ابلهی است. (آنندراج) :
من و سرگرم مستی بودن و گرد جهان گشتن
مگر چون خود محاسن را سپید از آسیا کردم.
یحیی شیرازی (از آنندراج).
- محاسن حلق کردن (کسی را) ، ریش اورا تراشیدن: باز آوردند که او را محاسن حلق کند و ازشهر بیرون شود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 51)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محسن
تصویر محسن
نیکی کننده، احسان کننده، نیکوکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیان
تصویر محیان
هنگام زمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاسن
تصویر محاسن
خوبی و نیکویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ سَ))
احسان شده، جمع محسنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ حَ سَّ))
نیکوساخته، زینت داده، تحسین شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاسن
تصویر محاسن
((مَ س))
جمع حسن، نیکویی ها، خوبی ها، موی صورت، ریش و سبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ س))
نیکوکار
فرهنگ فارسی معین
ریش، لحیه، احسان ها، حسنات، حسن ها، خوبی ها، فضایل، مناقب، نیکویی ها، نیکی ها
متضاد: سیئات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت شاهنده، صالح، نیکوکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد