جدول جو
جدول جو

معنی محمله - جستجوی لغت در جدول جو

محمله
(مَ اَ مَ)
دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 138هزارگزی باختر لار در دامنۀ شمال کوه زنگو، با 143 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محموله
تصویر محموله
محمول، بار، محموله، برداشته شده، حمل شده، تاویل و تفسیر شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَصْ صِ لَ)
در تداول فارسی، متعلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج، محصلات
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تأنیث محمی ̍، حدیدۀ محماه، آهن تفته. آهنی سرخ کرده در آتش. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به احماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ لَ)
مؤنث محلل.
- ادویۀ محلله، ادویه ای که موجب تحلیل غذا و تسهیل هضم و دفع فضولات و رفع سدد شوند
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ لَ)
کشت زار. ج، محاقل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فَ لَ)
گوسفندی که چندگاه وی را ندوشند تا جهت فروختن بزرگ پستان و پر شیر نماید: شاه محفله. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ لَ)
مؤنث محصل. رجوع به محصل شود، زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب). رجوع به محصل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثِ لَ)
مادری که بد پروراندکودک را و غذای ناگوار دهد آن را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ لَ)
مؤنث محصّل، حاصل کرده شده. رجوع به محصّل شود، (اصطلاح منطق) اصطلاحی است در منطق، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود، قضیۀ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (اساس الاقتباس ص 100). محصله.
- قضیۀ محصله، قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه. مانند زید کاتب. یا زید لیس به کاتب. (از تعریفات جرجانی). رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ذمحله. غلطانیدن چیزی را. دحرجه
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ)
مؤنث محدل. حدلاء. (منتهی الارب). قوس محدله، کمانی که یکی از سرهای برگشتۀ آن راست شده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کمان که یک گوشۀ وی برتر باشد از دیگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
با هم برداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
دولاب و چرخ کلان چاه. ج، محال، محاول. (منتهی الارب ذیل م ح ل، ح ول). منجنون یعنی چرخ بزرگ چاه. بکرۀ بزرگ. بکره. (یادداشت مرحوم دهخدا). چرخ دلو بزرگ. (منتهی الارب ذیل م ح ل) ، استخوان پشت مازه. (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ذیل ح ول). مهرۀ پشت شتر. (منتهی الارب ذیل م ح ل). پشت مهره. (مهذب الاسماء). ج، محال. جج، محل. (منتهی الارب) ، حیله. (منتهی الارب ذیل ح ول).
- لامحال ومحاله، چار و ناچار:
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
- لامحاله منه، نیست چاره ای از آن. (منتهی الارب). لابد و ناچار. (ناظم الاطباء)
چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. (منتهی الارب ذیل م ح ل)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ فَ)
فرود آمدن با کسی. (از منتهی الارب). با کسی فرود آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، هم منزل شدن با کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَمْ مَ لَ)
مزمله. خم و کوزۀ بزرگ که آب سرد کند و حوض کوچک. (تاریخ بیهقی چ ادیب حاشیۀ ص 116). ظرفی که بر او جامه پیچیده آب سرد کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مزمل. رجوع به مزمل شود
کوزه و مانند آن که در آن آب سرد کنند، لغت عراقی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). مزمله. رجوع به مزمله شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خالص کردن دوستی را با کسی. (از منتهی الارب مادۀ م ح ح) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
تأنیث محیل. زن حیله کننده. (غیاث). زن حیله گر، دار محیله، سرائی که بر وی سالها یا یک سال گذشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محلله در فارسی گوار انگیز مونث محلل. یا ادویه محلله. ادویه ای که موجب تحلیل غذا ها و تسهیل هضم و دفع فضولات و رفع سده شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمله
تصویر مثمله
آبگیر لای لجن، انبان چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
مهمله در فارسی: پر کم: زبانزد کرویزی مونث مهمل، جمع مهملات. یا قضیه مهمله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطمله
تصویر مطمله
ور دنه
فرهنگ لغت هوشیار
مشمله و مشملا در فارسی: از گیل از گیاهان درختچه ایست از تیره گل سرخیان و از دسته سیبی ها ک بنام ازگیل بیابانی نیز مشهور است
فرهنگ لغت هوشیار
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیله
تصویر محیله
مونث محیل زن حیله گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدله
تصویر محدله
غلتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحمله
تصویر متحمله
مونث متحمل جمع متحملات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محمده
تصویر محمده
محمدت در فارسی نیک نامی، ستایش، خرسندی
فرهنگ لغت هوشیار
خرمشهر نام شهری است خونین شهر محمره در فارسی: سرخ جامگان از خرم دینان مونث محمر، ادویه ای که در تماس با جلد بدن موجب تحریک و سرخی آن ناحیه بشوند ادویه ای که نقطه مالیده شده به پوست را تحریک کنند و سبب اتساع عروق آن ناحیه بشوند و بالنتیجه تولید سرخی نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محموله
تصویر محموله
جنس بار یا بسته، آنچه از جایی به جایی برده شود، کالای تجاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتمله
تصویر محتمله
مونث محتمل جمع محتملات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصله
تصویر محصله
((مُ حَ صَّ لَ یا لِ))
مؤنث محصل، حاصل کرده شده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محموله
تصویر محموله
((مَ لِ))
مؤنث محمول، کالایی که در یک بسته، مجموعه یا نوبت از جایی به جایی حمل می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محوله
تصویر محوله
سپرده شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محموله
تصویر محموله
بار
فرهنگ واژه فارسی سره