جدول جو
جدول جو

معنی محماح - جستجوی لغت در جدول جو

محماح
(مَحْ ما حِ)
کلمه ای است مبنی بر کسر که اشعار بر فنای چیزی وانقطاع آن میکند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محماح
(مَ)
مردچست سبک روح، مرد زفت دشوارخوی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محمح. رجوع به محمح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ)
تأنیث محمی ̍، حدیدۀ محماه، آهن تفته. آهنی سرخ کرده در آتش. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به احماء شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زن که بچگان احمق زادن عادت دارد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن زن که احمق زاید. ج، محامیق. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ مارر)
سرخ رنگ. (از منتهی الارب). وجه محمار، روی سرخ. (از مهذب الاسماء). رجوع به احمار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
محماه. رجوع به محماه و احماء شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جوانمرد و خوشخوی و ملاطف. ج، مسامیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ماده شتری که نزدیک به زاییدن رسیده باشد. ج، مکامیح. (ناظم الاطباء). واحد مکامیح است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکامیح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مرد چست سبک روح و زفت دشوارخوی. محماح. (منتهی الارب). رجوع به محماح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
گرسنگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ حا)
نیک دروغگوی. (منتهی الارب). کذاب بسیار دروغگو. (از لسان العرب). کذوب، آن که به سخن دل خوش کند کسی را و بس. (منتهی الارب). سخن فروش. (مهذب الاسماء). کسی که مردم را با سخن خود نه با کردار راضی کند. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین که گیاه شور در آن کم باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا