جدول جو
جدول جو

معنی محلبه - جستجوی لغت در جدول جو

محلبه
(مَ لَ بَ)
جائی که در آن حب المحلب می روید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجلبه
تصویر مجلبه
آنچه سبب کشیدن و جلب کردن شود، وسیلۀ جلب
فرهنگ فارسی عمید
(مِ سَ بَ)
بالش خرد. (منتهی الارب). بالش کوچک. (از ناظم الاطباء). بالشتک. بالشتو
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
حسبان. پنداشتن چیزی را. (منتهی الارب). پنداشتن. پنداشت
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ بَ)
زمین سنگ ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ بَ)
مؤنث محرب. قوم محربه، قومی بسیار جنگ آور و دلیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَلْ لِ بَ)
امراءه مجلبه، زن بسیارفریاد بیهده گوی بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ بَ)
سبب کشیدن و برابر آوردن چیزی. ج، مجالب. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه می کشد و سبب کشیدن می گردد و چیزی می آورد و گویند: حسن الخلق مجلبه للموده، یعنی نیکویی خوی دوستی را می کشدو می آورد. (ناظم الاطباء). سبب کشیدن و برآوردن چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از نامهای مدینۀ منوره. محبوبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ بَ)
مؤنث محبب. دوست داشته شده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
یاری دادن کسی را در شیر دوشیدن. (منتهی الارب). معاونه. (تاج المصادر بیهقی)، حلب (ح / ح ل ) . احتلاب. حلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حباب. با کسی دوستی کردن. (المصادر زوزنی). محاببه. تحابب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ بَ / مَلُ بَ)
عیب. (دهار) (اقرب الموارد). نقصان. (مهذب الاسماء). عیب و نقیصه. ج، مثالب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مقابل منقبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مثالب شود، ملامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَغْیْ)
چیره شدن. مغلب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ بَ)
شتر مادۀ چرکن. معلّبه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماده شتری که در گردن وی نشان علاب باشد. معلّبه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لَ بَ)
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آهن و مانند آن که بدان چرک و پوست دور کننداز روی ادیم. (منتهی الارب). و رجوع به محلاءه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ جَ)
تخت حلاجی. محلج. (از منتهی الارب). رجوع به محلج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لَ)
قسمی غذای از شیر کرده معمول در ترکیه و شام و غیره. قسمی فیرنی (فرنی) که در آن گوشت سینۀ مرغ هریسه کنند. قسمی از غذا از شیر و گوشت مرغ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
تأنیث محلوب ، شتر دوشیدنی: ناقه محلوبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ بَ / تِ لِ بَ / تِ لَ بَ / تُ لِ بَ / تُ لُ بَ)
تحلابه. گوسپندی که از پستانش اندکی شیر برآید پیش از گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ سَ)
ارض محلسه، زمین که گیاه بر وی مانند حلس شده باشد از بسیاری. (منتهی الارب). زمینی که گیاه بر روی وی از بسیاری مانند گلیم باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به احلاس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
چغزلاوه برآوردن آب. (آنندراج) (منتهی الارب). طلحلب العین کذلک. (منتهی الارب) ، بزغ سمه کردن آب، بریدن پشم شتران را، کشتن کسی را، سبز شدن زمین از نبات (بصیغۀ مجهول). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ لِ بَ)
شی ٔ اندک و حقیر. (منتهی الارب) ، موی. یقال: ما علیه طحلبهٌ، ای شعره. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ لَ)
مؤنث محلل.
- ادویۀ محلله، ادویه ای که موجب تحلیل غذا و تسهیل هضم و دفع فضولات و رفع سدد شوند
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ قَ)
استره. (منتهی الارب). تیغ. موسی. تیغ دلاکی
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لَ قَ)
مؤنث محلّق، یکی محلّق. (منتهی الارب). رجوع به محلق شود، شتران که به شکل حلقه داغ بر آنها کرده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ فَ)
مؤنث محلف. و رجوع به محلف شود، ناقه محلفه، ماده شتری که در فربهی وی شک کنند. (از منتهی الارب) ، کمیت غیرمحلفه، اسب که رنگ آن خالص باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ لْ لَ بَ)
بهطه. (بحر الجواهر). بهط. شیربرنج. رجوع به بهط و بهطه (ب ه ط ط) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از محجبه
تصویر محجبه
محجبه در فارسی مونث محجب: پردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدبه
تصویر محدبه
مونث محدب
فرهنگ لغت هوشیار
محلله در فارسی گوار انگیز مونث محلل. یا ادویه محلله. ادویه ای که موجب تحلیل غذا ها و تسهیل هضم و دفع فضولات و رفع سده شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثلبه
تصویر مثلبه
آک (عیب)، بسیار دشنام دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
مجلبه در فارسی: به خود کشیدن، به خود کشنده بسوی خود کشیدن جلب کردن، وسیله جلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلبه
تصویر مجلبه
((مَ لَ بَ یا بِ))
به سوی خود کشیدن، جلب کردن، وسیله جلب
فرهنگ فارسی معین