جدول جو
جدول جو

معنی محقان - جستجوی لغت در جدول جو

محقان
کمیز نگاهدارنده، بسیار میزنده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزقان
تصویر مزقان
موسیقی، ساز موسیقی، در امور نظامی دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نواخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
انگبین. (منتهی الارب). رجوع به محارین شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
مشک که در آن شیر دوشیده بر شیر (لبن) خفته ریزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، لوله ای که بر سر خریطۀ چرم بسته بدان حقنه کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
مغان. (ناظم الاطباء). شهری است (به آذربادگان و مر او را ناحیتی است بر کران دریانهاده و اندر ناحیت موقان دو شهرک دیگر است که هم به موقان بازخوانند و از وی رودینه خیزد و دانکوهای خوردنی و جوال و پلاس بسیار خیزد. (حدود العالم). ولایتی است مشتمل بر قرای کثیره و چمنهای فراوان و آن جزوآذربایجان است و در سمت راست راه تبریز به اردبیل واقع می شود در کوهها. (از معجم البلدان) :
به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش.
نظامی.
وز آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بتخانه در دل.
نظامی.
شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود.
نظامی.
از آنجا سوی موقان سر به در کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد.
نظامی.
بهار خانه چین عرصۀ گلستان است
مخوان بهار مغانش که دشت موقان است.
سلمان ساوجی.
رجوع به مغان و موغان و کامل ابن اثیر ج 3 ص 14 و البیان و التبیین ج 1 ص 128 و حدود العالم و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
قصبۀمرکز دهستان ممقان از بخش دهخوارقان شهرستان تبریز است با 6349 تن سکنه. چند دستگاه کار خانه پارچه بافی دستی در آن هست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان فراهان پایین بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری فرمهین. با 849 تن جمعیت. آب آن از قنات شب شور و راه آن ماشین رو است. خط تلفن آشتیان از این ده می گذرد و از کویر میقان نمک استخراج می کنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). در عراق (اراک واقع و از نقاط مهمه قالی بافی ایران است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). از رستاق فراهان. (از ترجمه تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
میقانه، آن که هرچه بشنود یقین کند، گویند رجل میقان و امراءه میقانه، (ناظم الاطباء)، خوش باور، آنکه به هرچه شنود یقین نماید، (منتهی الارب، مادۀ ی ق ن) (یادداشت مؤلف)، و رجوع به میقانه شود
لغت نامه دهخدا
(مِحْ)
وقت و هنگام چیزی: محیان الشی ٔ، هنگام و وقت آن
لغت نامه دهخدا
(مُ حِبْ با)
نام دو ستاره در ذنب جدی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز، واقع در 89هزارگزی جنوب غربی شیراز و 53هزارگزی راه فرعی شیراز به سیاخ. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نیکی کننده. (منتهی الارب). نیکوکننده. نیکوکار، آلت نیکوکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
اندوهناک. (منتهی الارب). محزون. حزین. حزنان. حزن. حزن (ح ز)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِقْ قا نَ / نِ)
چون محقان. حقدارمانند. از روی حق. رجوع به محق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازداشته شده و نگاهداشته شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محبوس. بازداشته. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- محقون الدم، رهانیده شده از قتل. (از منتهی الارب). بجان رسته.
- ، در اصطلاح فقه آن که قتل او جایز نیست و قاتل از جمله اشخاصی است که غیر محقون الدم است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستیهنده. (منتهی الارب). لجوج، مرد دشوارخوی. (منتهی الارب). بدخلق
لغت نامه دهخدا
(رُ)
موضعی است به حجاز نزدیک مدینه. (منتهی الارب). جایگاهی است که پیغمبر عربی در غزوۀ بدر بدانجا رفته. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حقنه، کعب سوده، آنکه زانوهای خود بر هم فروکوبد در رفتار، مرد بی دندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَرْ را بَ / بِ کَ / کِ)
جمع کردن اقسام شیر را، خم شدن. کج شدن، احقیقاف هلال، خم گرفتن ماه نو، احقیقاف رمل، دراز و کج گردیدن ریگ. خم شدن ریگ توده
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
بازدارنده. نگاهدارنده. (آنندراج). کسی که نگاهداری میکنداز کمیز، آن که جمع میکند اقسام مختلف شیرها را و آنها را به هم می آمیزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بنگرید به مزغان موسیقی دانان، دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نوازند، موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیان
تصویر محیان
هنگام زمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محران
تصویر محران
انگبین، کبت (زنبور عسل)، سر کش توسن
فرهنگ لغت هوشیار