جدول جو
جدول جو

معنی محصبه - جستجوی لغت در جدول جو

محصبه
(مَ صَ بَ)
زمین سنگ ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محصنه
تصویر محصنه
زن شوهردار، ویژگی زنی که زناشویی کرده و دارای شوهر است
فرهنگ فارسی عمید
(مَ صَ بَ)
رنج و تلاش. (از اقرب الموارد) : عیش ذومنصبه، زیست با رنج و کلفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَصْ صَ بَ)
احجار منصبه، سنگهای روی هم گذاشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صِ بَ)
ماده شتری که پیه آن برقرار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ بَ)
قربه مصحبه، مشک پشم دار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصحب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حباب. با کسی دوستی کردن. (المصادر زوزنی). محاببه. تحابب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از نامهای مدینۀ منوره. محبوبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ بَ)
مؤنث محبب. دوست داشته شده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ بَ)
مؤنث محرب. قوم محربه، قومی بسیار جنگ آور و دلیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین سنگریزه ناک. (منتهی الارب). زمینی باسنگریزه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ رَ)
هر آنچه پینو و قروت را بر وی نهاده در آفتاب خشک کنند. (منتهی الارب). هر چیزی که کشک و پینو را درروی آن گذاشته در آفتاب خشک کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ رَ)
حصار. نوعی از پالان شتر، پالان خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ لَ)
مؤنث محصّل، حاصل کرده شده. رجوع به محصّل شود، (اصطلاح منطق) اصطلاحی است در منطق، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود، قضیۀ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (اساس الاقتباس ص 100). محصله.
- قضیۀ محصله، قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه. مانند زید کاتب. یا زید لیس به کاتب. (از تعریفات جرجانی). رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ لَ)
در تداول فارسی، متعلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج، محصلات
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ لَ)
مؤنث محصل. رجوع به محصل شود، زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب). رجوع به محصل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ مَ)
خایسک آهنگران. (منتهی الارب). چکش آهنگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ نَ)
زن شوهرکرده: امراءه محصنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن باشوی، زن باردار شده. (ناظم الاطباء) ، زن پارسا. (زمخشری) ، (اصطلاح فقهی) زن بالغ و عاقلی که به عقد دائم زوجه شخصی شده است و زوج از نزدیکی با وی متمکن است. مجازات محصنه که مرتکب زنا شود رجم است
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ نَ)
محصنه. رجوع به محصنه شود. زن پارسا و عفیفه و باحیا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، زن شوهرکرده. (از منتهی الارب). شوهرکرده. (ناظم الاطباء).
- زنای محصنه، زنا با زن شوهردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنای محصنه شود
زن پارسا. (منتهی الارب). زن عفیفه و باحیا. (ناظم الاطباء) ، زن آزاد و شوی کرده. (مهذب الاسماء). شوهردار. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
حسبان. پنداشتن چیزی را. (منتهی الارب). پنداشتن. پنداشت
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ بَ)
بالش خرد. (منتهی الارب). بالش کوچک. (از ناظم الاطباء). بالشتک. بالشتو
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ بَ)
جائی که در آن حب المحلب می روید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ نَ)
دارای باروی استوار. دیوار استوار به گرد کشیده. باحصن. حصین: لایقانلونکم جمیعاً الا فی قری محصنه او من وراء جدر... (قرآن 14/59). و اهل الصین فی کل موضع لهم مدینه محصنه عظیمه. (اخبار الصین و الهند ص 26)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محصنه
تصویر محصنه
زن شوهر کرده
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بیماری که بگونه دانه های سرخ و باریک و سوزنده بر بدن پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدبه
تصویر محدبه
مونث محدب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجبه
تصویر محجبه
محجبه در فارسی مونث محجب: پردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصبه
تصویر مقصبه
نی زار نیستان
فرهنگ لغت هوشیار
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصاه
تصویر محصاه
سنگریزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبه
تصویر محبه
محبت در فارسی: دوستی دوشاکی مهر کاری همبراتی سنارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصنه
تصویر محصنه
((مُ صَ نَ))
زن شوهردار، جمع محصنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصله
تصویر محصله
((مُ حَ صَّ لَ یا لِ))
مؤنث محصل، حاصل کرده شده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
شوهردار، طاهره، پارسازن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چادری، حجابدار، حجابی، محجوبه
متضاد: بی حجاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد