جدول جو
جدول جو

معنی محتلج - جستجوی لغت در جدول جو

محتلج
(مُتَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاج. گیرندۀ حق. محتلز. (منتهی الارب). گیرندۀ حق کسی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتلم
تصویر محتلم
کسی که در خواب جنب می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
نیازمند، محتاج، حاجتمند، تهیدست، سالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختلج
تصویر مختلج
بیرون کشیده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لَ)
کشیده و بیرون کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختلاج شود، رجل مختلج، مرد که در نسب وی نزاع کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، وجه مختلج،روی کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
خصومت کننده و حجت آورنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ح وج’، حاجتمند و نیازمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. (مهذب الاسماء) (دهار). حاجتومند. نیازومند. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثرب. عدوم. (منتهی الارب). مفتقر:
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1062).
خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز را کن کامل.
ناصرخسرو.
معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. (کلیله و دمنه). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2).
درویش و غنی بندۀ این خاک درند
و آنان که غنی ترندمحتاج ترند.
سعدی.
گر گذاری و دشمنان بخورند
به که محتاج دوستان گردی.
سعدی.
بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نه ای.
سعدی.
به درویش ومسکین و محتاج داد.
سعدی.
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست.
حافظ.
آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست
و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست.
قاآنی.
- محتاج شدن، نیازمند شدن. املاق. افتیاق: مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. (کلیله و دمنه). هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. (تاریخ طبرستان).
- محتاج کردن، نیازمند کردن:
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.
سعدی.
- امثال:
خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِج ج)
نعت فاعلی از استلجاج. ستیهنده و تمردکننده در سوگند ونادهنده کفاره به گمان صدق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استلجاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
کشیده و بیرون کرده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درکشنده وبیرون آورنده و برکشنده. (ناظم الاطباء) ، چشم پرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختلاج شود، متزلزل، جهنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
کشتی گیرنده و کارزارنماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتلاج شود، زمینی که گیاه آن دراز و بالیده باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاه نیک دراز شده. (ناظم الاطباء) ، امواج طپانچه زننده و متحرک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موج به حرکت آمده و متلاطم. (ناظم الاطباء) ، مشغول به سعی و کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ لَ)
رسن سخت تافته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاب. دوشنده. (آنندراج). شیر دوشنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از امتلاج. (از منتهی الارب). مکندۀ شیر. (آنندراج). آنکه شیر می مکد. (ناظم الاطباء). رجوع به امتلاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
نقد محلج، حاضر و درخشان. (منتهی الارب). زر حاضر و درخشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
حلاجی کننده. پنبه زن: از محرفۀ معرفت ملاعب تا مخارقۀ دلیران مغالب بسی راه است و کمان مجلحان خونخوار نه به بازوی محلجان دست کار است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 416)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَل ل)
نعت فاعلی از احتلال. رجوع به محتلل و احتلال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ محلاج. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محلاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاط. سوگند یادکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ستیهنده و خشم کننده. (ناظم الاطباء). خشم گیرنده. (از منتهی الارب) ، شتاب کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). شتابنده، بی آرام. پریشان خاطر. شوریده سخن. (ناظم الاطباء). تافته و بی قرار گردنده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاز. گیرندۀ حق. محتلج. (منتهی الارب). گیرندۀ حق کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلام. خواب بیننده. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که خواب می بیند. (ناظم الاطباء). خواب دیده. (مهذب الاسماء) ، آرمنده با زن در خواب. (از منتهی الارب). کسی که در خواب جماع میکند. (ناظم الاطباء). جماع کننده در خواب. (آنندراج). آنکه در خواب بیند که با زنی درمی آمیزد و آب از وی برود. حالم. رجوع به احتلام شود.
- محتلم شدن،آرمیدن با زن در خواب و بدان سبب آب از او بشدن: پس مسلمانان آن شب محتلم شدند چون بامداد برخاستند از پیش رسول بگفتند فرمود که چون آب نیست تیمم کنید و نماز گذارید. (قصص الانبیاء ص 219).
- ، رسیدن کودک به سن بلوغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از احتناج. میل کننده و کژگردنده. (از منتهی الارب). مایل و کج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَج ج)
حجت آورنده و دلیل آورنده، خصومت کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلال. فرودآینده در جای. (از منتهی الارب). کسی که فرود می آید در جائی و از سفر می آید و اقامت می گزیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاق. موی سر سترنده. سرتراش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). سترندۀ موی سر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بیرون کشیده، کم گوشت: چهره، تیره نژاد کشنده بیرون کشنده، جه اندام کسی که پلک یا اندامی از وی بجهد کشیده بیرون کرده، چهره کم گوشت، کسی که در نسب وی نزاع کنند. کشنده بیرون کننده، آنکه چشم رگها یا اندامی از وی بجهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
حاجتمند و نیازمند، عدوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتلب
تصویر محتلب
دوشنده دوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتلم
تصویر محتلم
خواب بیننده، خوابدیده، آنکه در خواب جماع میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
((مُ))
نیازمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتلم
تصویر محتلم
((مُ تَ لِ))
دستخوش احتلام، دستخوش انزال در خواب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتلب
تصویر محتلب
((مُ تَ لِ))
دوشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
نیازمند، مستمند
فرهنگ واژه فارسی سره
آلوده، جنب، شیطانی، نجس
متضاد: طاهر، پاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی برگ، بی چیز، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، حاجتمند، عایل، فقیر، نیازی، مستحق، مستمند، مسکین، نیازمند
متضاد: بی نیاز، توانگر، غنی، مالدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیازمند
دیکشنری اردو به فارسی