جدول جو
جدول جو

معنی محتشمه - جستجوی لغت در جدول جو

محتشمه(مُ تَ شَ مَ)
مؤنث محتشم. رجوع به محتشم شود
لغت نامه دهخدا
محتشمه
مونث محتشم. مونث محتشم
تصویری از محتشمه
تصویر محتشمه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتشم
تصویر محتشم
(پسرانه)
دارای حشمت و شکوه، با حشمت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محتاله
تصویر محتاله
زن حیله گر، مکار، بامکر و فریب، نیرنگ باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتحمه
تصویر ملتحمه
غشای نازک و شفافی که دنبالۀ بخش زیرپوستی پلک چشم است، لایه داخلی پلک چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محترقه
تصویر محترقه
محترق، ویژگی ستاره ای که دچار احتراق شده، آتش گرفته، سوزان، شدید، سخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتشم
تصویر محتشم
باحشمت، دارای شکوه، دارای خدم وحشم زیاد، کنایه از ثروتمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاکمه
تصویر محاکمه
با کسی به دادگاه رفتن و بر هم اقامه دعوی کردن، دادرسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محترمه
تصویر محترمه
زن محترم، آنکه احترام او لازم است، قابل احترام، حرمت داشته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ شَ)
حالت و کیفیت محتشم:
شحنۀ این راه چو غارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است.
نظامی.
رنجه مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش.
نظامی.
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بندۀ درویشی است.
نظامی (مخزن الاسرار ص 83)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ مَ)
مؤنث محترم. زن بزرگوار و با حرمت:
نه جفت نبی که پاک بودند همه
بد عایشه و خدیجۀ محترمه...
ابونصر فراهی (از نصاب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ یَ)
مؤنث محتشی. زنی که بر پستان یا بر سرین خود بالشچه بندد تا کلان نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ مَ)
چشم بی خواب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
حشمت و شکوه دارنده، شرمندۀ از احترام. (ناظم الاطباء). شرم دارنده از کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَ)
دارای حشمت. بااحتشام. باحشمت. (از منتهی الارب). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم. (غیاث). با شوکت و دبدبه.بشکوه. باشکوه. باشکه. باجلالت. باعظمت:
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه
از خردمنش محتشمان را حدثان است.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10).
بربط تو چو یکی کودککی محتشم است
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است.
منوچهری.
و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی ص 391). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی ص 125). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. (تاریخ بیهقی ص 264). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی (ابوالمظفر برغشی) به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458) .... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. (منتخب قابوسنامه ص 47).
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 125).
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
حجام به خانه محتشمی خواست رفتن. (کلیله و دمنه). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنه).
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است.
خاقانی.
حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم.
خاقانی.
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش.
نظامی.
محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن.
نظامی.
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشم تر کسی به درویشی.
نظامی.
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی.
برفتند و گفتند و آمدفقیر
به تن محتشم در لباس حقیر.
سعدی.
- محتشم شدن، با حشمت شدن. جلال و شکوه یافتن:
به داد ودهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. (تاریخ بیهقی ص 205).
خود چه زیانت کند گر بقبول سگی
عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم.
خاقانی.
- محتشم گشتن، با حشمت و بزرگوار شدن:
ز کژگویی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت.
نظامی.
، شخص موجه و سرشناس وبزرگ ناحیتی: بر راه ترشیز زد چون بدانجارسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد. (جهانگشای جوینی)، گاه صفت اشیاء نیزواقع گردد در معنی با جلال و شکوه: اما خانگاهی محتشم است همچون حرمی از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه.
معروفی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ مَ)
مؤنث محتدم
لغت نامه دهخدا
محترفه در فارسی مونث محترف - و پیشه وران خداوندان پیشه مونث محترف زنی که پیشه ور باشد، گروه پیشه وران: بعضی از صناع و محترفه که در ربقه اسار بر یکدیگر بخش کرده بودند... زنده رها نکردند
فرهنگ لغت هوشیار
محترقه در فارسی مونث محترق: سوزان آتشگیر یا مواد محترقه. موادی که موجب سوزاندن اشیا و تولید حریق شود
فرهنگ لغت هوشیار
محتاله در فارسی مونث محتال: ترفندگر: زن مونث محتال زن حیله گر: ازره مرو بعشوه دنیا که این عجوز مکاره می نشیند و محتاله میرود. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتجبه
تصویر محتجبه
مونث محتجب
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محتشم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)، جمع محتشم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
محتویه در فارسی مونث محتوی: فروست در بر دار درونمایه مونث محتوی جمع محتویات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختومه
تصویر مختومه
مختومه در فارسی مونث مختوم بنگرید به مختوم مونث مختوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محکومه
تصویر محکومه
مونث محکوم
فرهنگ لغت هوشیار
با احترام: محترما وارد شد، در حال احترام کردن: محترما بعرض میرساند. توضیح غالبا بفتح راء تلفظ کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتمله
تصویر محتمله
مونث محتمل جمع محتملات
فرهنگ لغت هوشیار
محاکمه در فارسی داد رسی، داد خواهی با کسی نزد حاکم برای رفع خصومت رفتن بدادگاه رفتن و اقامه دعوی کردن، عمل حاکم یا قاضی در طی یک مرافعه دادرسی جمع محاکمات. توضیح محاکمه دادرسی و رسیدگی دادگاه است بدعوی و ادله طرفین بمنظور اتخاذ تصمیم قضائی درباره مورد نزاع. شروع دادرسی از زمانیست که تشریفات اداری پرونده در دفتر دادگاه تکمیل شده باشد، دادرسی یا محاکمه طبق قوانین آیین دادرسی دو قسم است: دادرسی اختصاری و دادرسی عادی. دادرسی در دادگاههای بخش اختصاری و دادرسی در دادگاههای شهرستان عادی است بجز در مواردی که قانون استثنا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجشمه
تصویر متجشمه
مونث متجشم جمع متجشمات
فرهنگ لغت هوشیار
متحتمه در فارسی مونث متحتم: بایا بایسته مونث متحتم جمع متحتمات. مونث متحتم جمع متحتمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتشم
تصویر محتشم
با حشمت، زبر دست و توانا و بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتومه
تصویر محتومه
مونث محتوم جمع محتومات
فرهنگ لغت هوشیار
محترمه در فارسی مونث محترم: آزرمیک گرامی ارجمند مونث محترم جمع محترمات. مونث محترم جمع محترمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرومه
تصویر محرومه
مونث محروم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتشم
تصویر محتشم
((مُ تَ شَ))
توانا و بزرگ، دارای خدم و حشم بسیار، باشکوه و جلال
فرهنگ فارسی معین
جلیل، باحشمت، شکوهمند، شوکتمند، محترم، مهتر، بزرگ، توانگر، ثروتمند، متمول
فرهنگ واژه مترادف متضاد