جدول جو
جدول جو

معنی محتبب - جستجوی لغت در جدول جو

محتبب
(مُتَ بِ)
سرپا نشسته و دستها به دو زانو گره کرده: حضرته یوماً و هو محتبب یحدثنا. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از مجمعالامثال میدانی چ طهران ص 194 ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتبس
تصویر محتبس
حبس شده، زندانی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتجب
تصویر محتجب
حجاب دار، پنهان، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
مامور رسیدگی به اجرای احکام شرعی، داروغه
فرهنگ فارسی عمید
(مُتَ بَ)
نعت مفعولی از احتباک. نیک بافته شده، نیکو از هر چیزی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
آتش کارزار را روشن کننده. (از اقرب الموارد). با یکدیگر کارزارکننده. (آنندراج). مشغول به کارزار با همدیگر. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
در پرده شونده. (غیاث) (آنندراج). در پرده شده. پردگی. نقابدار و حجابدار. (ناظم الاطباء). پوشیده. پنهان شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، که حقیقت از او پوشیده است. که نور معرفت ندارد:
نیک بنگر اندر این ای محتجب
که دعا را بست حق بر استجب.
مولوی.
، گوشه نشین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
نعت مفعولی از احتجاب. در پرده شده و پنهان گشته:
آن طبیبان آنچنان بندۀ سبب
گشته اندر مکر یزدان محتجب.
مولوی.
- محتجب شدن، در پرده شدن. پوشیده و پنهان شدن: چون جمشید خورشید در تتق آل عباس محتجب شد بر مرکب اکهب شب روی به مرو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 220)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از احتباء. کسی که در خودپیچد جامه را یا پشت و ساقین را با فوطه بندد. (منتهی الارب). آنکه ساقین را با فوطه بندد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از احتبال. گیرندۀ صید به دام یا دام گسترنده برای صید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از احتباک. بند استوار و نیکوکننده چیزی. (آنندراج). استوارکننده و مضبوط نماینده و کسی که با دستاری پشت و ساقهای خود را با هم می بندد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از احتساب. شمارکننده. شمارنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشمارآورنده. (آنندراج) ، آزماینده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقهی انتساب بعمل احتساب می باشد که عبارت است از امر به معروف و نهی از منکر. (از انساب سمعانی). نهی کننده از چیزهایی که در شرع ممنوع باشد (غیاث). مأمور حکومتی شهر که کار او بررسی مقادیر و اندازه ها و نظارت در اجرای احکام دین و بازدارنده از منهیات و اعمال نامشروع و آزمایش صحت و پاکی مأکولات و زرع بود. رجوع به حسبه و احتساب شود: و چون پیر شوند محتسب گردند و ایشان را محتسب معروف گر خوانند. (حدود العالم). هیچکس را زهره نبود که شراب آشکارا خورد که چاووشان و محتسبان گماشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 543).
حاکم در محفل خوبان بروز
نیمشبان محتسب اندر شراب.
ناصرخسرو.
اگر ترا محتسب بدین حال بیند حد بزند. (سیاست نامه ص 52).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده.
سوزنی.
بر اهل بازار و محترفه محتسبی امین بگماشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439).
محتسب گوئی به ماه روزه جام می شکست
کان شکسته جام را رسوای خاور ساختند.
خاقانی.
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شرع و پیشوای صفاهان.
خاقانی.
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان.
نظامی.
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ای ابلیس وار.
نظامی.
گفت هان ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو.
مولوی.
محتسب گو چنگ میخواران بسوز
مطرب ما خوب نائی میزند.
سعدی.
ای محتسب از جوان چه خواهی
من توبه نمیکنم که پیرم.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
محتسب گوید که بشکن ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه پندارد من فرزانه را.
سلمان ساوجی.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص.
حافظ (چ بمبئی ص 267).
نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم.
حافظ.
- محتسب البلد، کسی که نهی از منکر میکند. (ناظم الاطباء).
- امثال:
محتسب را درون خانه چه کار. (از مجموعۀ امثال چ هند).
محتسب سیه مست است مست را چه می گیرد
(امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1503)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ)
نعت مفعولی از احتباس. بندآمده. بازایستاده. بازداشته و بندگردیده. (آنندراج). بندشده. حبس شده: بول محتبس، بندآمده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، زندانی. محبوس. بندی:
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر و خلت ملتبس.
مولوی (دفتر ششم ص 402).
- محتبس شدن، بازداشت شدن. زندانی شدن: و مستی را از آن سکر گویند که فهم فروبندد بر صاحب خرد و عقل محتبس شود. (کشف الاسرار ص 515 ج 2).
، آنچه از وظیفه و مقرری که در توقف دارند ضبط کنند و به ارباب آن باز ندهند:
دفتری که چون بخواندی جز... المحتبس من ادرار شیخ ندیدی. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 81)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بِ)
کسی که دوست میگرداند. (ناظم الاطباء). دوست و حبیب خود گرداننده کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ)
حب شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) حب کرده. حب ساخته. دانه دانه. (یادداشت مرحوم دهخدا از ابن البیطار ص 107)
دوست داشته شده. گرامی. محبوب:
در هر زمان بدانش ممدوح
در هر دلی بجود محبب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبْ بِ)
هلاک کننده. (آنندراج). مفسد و مهلک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتبیب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از احتباس. بازدارنده. (آنندراج). ضبطکننده. حبس کننده. خود را بازدارنده و منعکننده. (ناظم الاطباء) ، بازداشت کننده. بندکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
نعت فاعلی از احتطاب. هیمه جمعکننده. (آنندراج). گردآورندۀ هیزم. (ناظم الاطباء). هیمه اندوز، هیزم ریزه ها خورنده. (آنندراج). شتری که خار خشک شاخ درخت خورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
اسم مکان از احتطاب. انبار هیزم و جایی که در آن هیزم جمع میکنند. (ناظم الاطباء). هیزم دان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از احتقاب. آنکه چیزی را ذخیره کند و ببندد آن را در دنبالۀ پالان یا چوب آن. (از منتهی الارب). ذخیره کننده. پس اندازکننده. (از ناظم الاطباء). کسی که چیزی را بردارد و حمل نماید، احتقب الاثم ، برداشت گناه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاب. دوشنده. (آنندراج). شیر دوشنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَبْ بِ)
دوستی نماینده. (آنندراج). شایق و عاشق و بامحبت و مهربان. (ناظم الاطباء) ، حب شده و دانه دانه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحبب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبْ بَ)
هلاک شده. (آنندراج). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
حبس کننده، خود را باز دارنده و منع کننده، بند کننده بند آمده و باز ایستاده
فرهنگ لغت هوشیار
پنهان در پرده، پنهان شونده، گوشه نشین پنهان شونده، پنهان پوشیده در پس حجاب واقع شده: نیک بنگر اندرین ای محتجب، که دعا را بست حق بر استجب. (مثنوی)، گوشه نشین جمع محتجبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
شمار کننده، شمارنده، آزماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتلب
تصویر محتلب
دوشنده دوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبب
تصویر متحبب
دوستی نماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتبس
تصویر محتبس
((مُ تَ بِ))
بازداشت کننده، بند کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتجب
تصویر محتجب
((مُ تَ جِ))
پنهان شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
((مُ تَ س))
حساب کننده، داروغه، مأمور حکومت که وظیفه اش امر به معروف و نهی از منکر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتلب
تصویر محتلب
((مُ تَ لِ))
دوشنده
فرهنگ فارسی معین