جدول جو
جدول جو

معنی مجلیق - جستجوی لغت در جدول جو

مجلیق
(مِ)
رجل مجلیق، مرد گشایندۀ دندانها وقت خنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). مردی که دندانهای وی هنگام خنده نمایان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجلی
تصویر مجلی
جلادهنده، آشکار کننده
اسبی که در مسابقه از اسب های دیگر پیش بیفتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
روشن، منور
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بمنجنیق انداختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کسی که وقت خنده دهن را بسیار وا نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که هنگام خنده دهان را باز کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مطلاق. مرد بسیار طلاق دهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَجَ)
منجنیق. (المعرب جوالیقی ص 307) (ناظم الاطباء) (نشوء اللغه ص 41). رجوع به منجنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَلْ لی)
روشن کننده. (آنندراج) (غیاث). کسی و یا چیزی که روشن و هویدامی کند و آشکار می نماید، زداینده و جلا دهنده. (ناظم الاطباء) ، تیز نگرنده مانند عقابی که می نگرد شکار خود را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خبردهنده از خیال و آنچه در دل دارد. (ناظم الاطباء) ، اسب نخستین رهان. (منتهی الارب). نخستین اسب از اسب های رهان که پیش می آید. (ناظم الاطباء). اسب پیشرو از اسبان مسابقه. (از اقرب الموارد). اسبی که در مسابقه پیش همه آید. اسب پیشین در سبق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام اسب اول که از همه اسبان رهان پیشتر باشد و معمول سواران عرب چنان بود که در میدان معارضه آمده گروها بسته به جهت امتحان همه اسبان را برابر ایستاده کرده یکبارگی به هم می تاختند. هر اسبی که از همه اسبان پیش شود آن را مجلی گویند و هر که عقب او باشد آن را مصلی نامند از تصلیه که به معنی سرین گرفتن است و نمازی را که مصلی گویند از آن جهت است که در سجود سرین بر میدارد چون اسب دوم سر خود را در سرین اسب اول نهاده مصلی گویند، هر که پس از مصلی باشد آن رامسلی خوانند و از این ترتیب چهارم را تالی و پنجم را مرتاح و علی هذاالقیاس تا ده دوازده را نام است و باقی را نیست چنانکه دوازدهم را که از همه پس باشد آن را فسکل نامند و تاسکیت که اسم دهم باشد همه اهل لغت متفق اند و در صحت قاشور و فسکل که یازدهم و دوازدهم باشد شک کرده اند. (غیاث) (آنندراج) :
بل مرا این مراست با قدما
که مجلی منم در این مضمار.
خاقانی.
، دارو یا چیزی دیگر که رطوبات لزجۀ سطح عضو و دهانه های مسامات را بر طرف کند، مانند عسل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجلیات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَلْ لا)
جلا داده شده. (غیاث) (آنندراج). زدوده شده و صیقل شده. (ناظم الاطباء) ، روشن و آشکار کرده شده. (غیاث) (آنندراج). واضح و هویدا گشته، صاف و روشن کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آن که قحط او را از خانمان بیرون کرده باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب). آواره و در بدر و از خانمان بدر شده، آزاد شده از غم، رهاشده و نجات یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لا)
پیش سر موی ریخته. ج، مجالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قسمت پیش سر و آن موضع ریختن موست. (از اقرب الموارد) ، جای زدودن و روشن وآشکار کردن. (آنندراج) (غیاث) ، جلوه گاه. محل جلوه و ظهور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بی مویی پیش سر تا فرق سر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
سیاهی با لیقه که در دوات اندازند:
مگرملیق دواتت شود در این سودا
همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین.
کمال اسماعیل.
رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بچۀ افکنده. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ سقطشده و افکنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
روشن کننده، آشکار و هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
((مُ جَ لّ))
جلا دهنده، آشکار کننده، اسب اول که از همه اسبان در مسابقه پیش افتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
((مُ جَ لْ لا))
جلا داده شده، آشکار کرده شده
فرهنگ فارسی معین