جدول جو
جدول جو

معنی مجلی - جستجوی لغت در جدول جو

مجلی
جلادهنده، آشکار کننده
اسبی که در مسابقه از اسب های دیگر پیش بیفتد
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
فرهنگ فارسی عمید
مجلی
روشن، منور
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
فرهنگ فارسی عمید
مجلی
(مَ لا)
پیش سر موی ریخته. ج، مجالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قسمت پیش سر و آن موضع ریختن موست. (از اقرب الموارد) ، جای زدودن و روشن وآشکار کردن. (آنندراج) (غیاث) ، جلوه گاه. محل جلوه و ظهور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بی مویی پیش سر تا فرق سر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مجلی
(مُ)
آن که قحط او را از خانمان بیرون کرده باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب). آواره و در بدر و از خانمان بدر شده، آزاد شده از غم، رهاشده و نجات یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مجلی
(مُ جَلْ لا)
جلا داده شده. (غیاث) (آنندراج). زدوده شده و صیقل شده. (ناظم الاطباء) ، روشن و آشکار کرده شده. (غیاث) (آنندراج). واضح و هویدا گشته، صاف و روشن کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مجلی
(مُ جَلْ لی)
روشن کننده. (آنندراج) (غیاث). کسی و یا چیزی که روشن و هویدامی کند و آشکار می نماید، زداینده و جلا دهنده. (ناظم الاطباء) ، تیز نگرنده مانند عقابی که می نگرد شکار خود را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خبردهنده از خیال و آنچه در دل دارد. (ناظم الاطباء) ، اسب نخستین رهان. (منتهی الارب). نخستین اسب از اسب های رهان که پیش می آید. (ناظم الاطباء). اسب پیشرو از اسبان مسابقه. (از اقرب الموارد). اسبی که در مسابقه پیش همه آید. اسب پیشین در سبق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام اسب اول که از همه اسبان رهان پیشتر باشد و معمول سواران عرب چنان بود که در میدان معارضه آمده گروها بسته به جهت امتحان همه اسبان را برابر ایستاده کرده یکبارگی به هم می تاختند. هر اسبی که از همه اسبان پیش شود آن را مجلی گویند و هر که عقب او باشد آن را مصلی نامند از تصلیه که به معنی سرین گرفتن است و نمازی را که مصلی گویند از آن جهت است که در سجود سرین بر میدارد چون اسب دوم سر خود را در سرین اسب اول نهاده مصلی گویند، هر که پس از مصلی باشد آن رامسلی خوانند و از این ترتیب چهارم را تالی و پنجم را مرتاح و علی هذاالقیاس تا ده دوازده را نام است و باقی را نیست چنانکه دوازدهم را که از همه پس باشد آن را فسکل نامند و تاسکیت که اسم دهم باشد همه اهل لغت متفق اند و در صحت قاشور و فسکل که یازدهم و دوازدهم باشد شک کرده اند. (غیاث) (آنندراج) :
بل مرا این مراست با قدما
که مجلی منم در این مضمار.
خاقانی.
، دارو یا چیزی دیگر که رطوبات لزجۀ سطح عضو و دهانه های مسامات را بر طرف کند، مانند عسل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجلیات شود
لغت نامه دهخدا
مجلی
روشن کننده، آشکار و هویدا
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
فرهنگ لغت هوشیار
مجلی
((مُ جَ لْ لا))
جلا داده شده، آشکار کرده شده
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
فرهنگ فارسی معین
مجلی
((مُ جَ لّ))
جلا دهنده، آشکار کننده، اسب اول که از همه اسبان در مسابقه پیش افتد
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجلسی
تصویر مجلسی
مناسب برای مجلس، نشسته در مجلس، در علوم سیاسی نمایندۀ مجلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلد
تصویر مجلد
واحد شمارش کتاب، جلد، جلد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلس
تصویر مجلس
محل نشستن مردم، جای نشستن، مکانی که در آن عده ای به منظوری خاص گرد هم می آیند، مکانی که در آن نمایندگان سیاسی مردم برای قانون گذاری جمع می شوند، نمایندگان مردم، پارلمان، مواعظ و مطالبی که در جلسات مذهبی بیان می شود، هر یک از پرده های یک نمایش، حضرت، پیشگاه، محضر
مجلس شورا: مجلسی متشکل از نمایندگان منتخب برای تصویب قوانین
مجلس شورای اسلامی: مجلس نمایندگان ملت که برای مشورت در امور مملکت و تصویب قوانین تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
جلوه گر شدن، هویدا شدن، نمایان شدن، در تصوف نور مکاشفه که از باری تعالی بر دل عارف ظاهر شود، تابش انوار حق در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفی اللّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
کسی که امری را اجرا کند، اجرا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلا
تصویر مجلا
محل جلوه و ظهور، پیش سر، قسمت پیش سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالی
تصویر مالی
مربوط به مال مثلاً کمک مالی
پر، لبریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلل
تصویر مجلل
بزرگ داشته، محترم، باشکوه، دارای شوکت و جلال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلی
تصویر محلی
مربوط به یک محل خاص مثلاً ترانۀ محلی، از مردم محل، بومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
صندوق کوچک فلزی یا چوبی، صندوقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلی
تصویر محلی
زیور کرده شده، به زیور آراسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
رجل مجلیق، مرد گشایندۀ دندانها وقت خنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). مردی که دندانهای وی هنگام خنده نمایان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پر کننده، پر شونده یونانی تازی گشته انگبین در تازی نیامده فرجامین ظینده ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلی
تصویر متجلی
ظاهر شونده، روشن و آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنی
تصویر مجنی
مجنی در فارسی ریفتکین (از ریشه پهلوی) آنکه مورد جنایت واقع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجلی
تصویر عجلی
شتابان: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجلی
تصویر خجلی
شرمزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
ظاهر و منشکف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
روشن تر هویداتر جلی تر. روشن تر هویداتر مقابل اخفی: (معرف باید از معرف اجلی باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
صحیفه حکمت و ادب، آنچه که همچون کتاب و مجله و رساله از اخبار و موضوعات و مقالات مختلف هفته یا پانزده روز یکبار و یا ماهی یکمرتبه طبع و نشر دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجری
تصویر مجری
گوینده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجلس
تصویر مجلس
انجمن، انجم نگاه، نشست گاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجلل
تصویر مجلل
پرنما، پرشکوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجله
تصویر مجله
گاهنامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محلی
تصویر محلی
برزنی، بومی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
نمود
فرهنگ واژه فارسی سره