جدول جو
جدول جو

معنی مجفو - جستجوی لغت در جدول جو

مجفو
(مَ فُوو)
ستم رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معفو
تصویر معفو
عفو شده، بخشوده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجوف
تصویر مجوف
آنچه میانش تهی شده باشد، میان تهی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
عدس. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ فُوو)
عفوکرده شده و معاف نموده شده. (غیاث) (آنندراج). آمرزیده شده و معاف شده. (ناظم الاطباء). بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد
پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70).
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حکمت گنه معفو و مغفور.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183).
تحمل کن جفای یار سعدی
که جور نیکوان ذنبی است معفو.
سعدی.
فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 92).
- معفو داشتن، بخشودن. عفو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معفو کردن، بخشیدن و معاف کردن. (ناظم الاطباء).
- معفو گردانیدن، بخشودن. عفو کردن: تواند بود که حضرت ملک الملوک معاصی آن طایفه را معفو گرداند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 315)
لغت نامه دهخدا
(مَ فُوو)
نعت مفعولی از رفو. رجوع به رفو شود، رفو شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوعی جناس مرکب. رجوع به ابدع البدایع ص 237 و 238 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلان شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وَ)
کاواک و میان تهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که جوف کرده شده و از اندرون خالی باشد. (غیاث). اجوف. تهی. میانه کاواک. میان تهی. پوک. آنچه میان آن تهی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- عصب مجوف، عصب میان تهی: از همسایگی هر یکی (هریکی از الزائدتان الشبیهتان بحلمتی الثدی در دماغ) عصبی بیرون آمده است مجوف یعنی میان تهی و این عصب را بدین نام شناسند یعنی عصب مجوف گویند و میان تهیی آن چندانی است که سوزنی باریک بدو نگذرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به زایدتان شود.
، ستوری که پیسگی تا شکم وی رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، رجل مجوف، مرد بی عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رجل مجوف، مرد ترسو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وِ)
کاواک و میان تهی کننده. (آنندراج). کسی که میان تهی و کاواک می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجویف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لُوو)
جلاداده شده و زدوده و صیقل کرده شده. (ناظم الاطباء). زدوده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، روشن و درخشان و تاب دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
سبب قطع. مجفره. (منتهی الارب). طعام مجفر، که قطع از جماع می کند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَفْ فَ)
مرد گنده بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
آنکه ترک ملاقات صاحب خود کند. (آنندراج) (از منتهی الارب). ترک کننده دوستی و ملاقات. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، کسی که ترک می کند و واگذار می نماید کار وعمل را. (ناظم الاطباء). ترک کننده چیزی را که بدان سرگرم بود. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُفَ)
اسب میان فراخ. مجفره، مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَفْ فَ)
خشک کرده شده و قدید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَفْ فِ)
خشک کننده. (آنندراج) (غیاث). خشکاننده و هر چیز که بخشکاند. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح پزشکی) دوایی که رطوبات را از بین می برد. (از کتاب دوم قانون ص 150). دارویی که بر اثر محلل بودنش رطوبات زیان آور بدن را زایل سازد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه افناء رطوبات یا تقلیل آن کند مانند سندروس. (تحفۀ حکیم مؤمن). دوایی که رطوبات را براندازد. مقابل مرطّب. (ج، مجففات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
ریح مجفل، باد تیزوزنده. (منتهی الارب) (آنندراج). بادی که سخت وزد. (ناظم الاطباء). باد تند. مجفال. مجفاله. (از اقرب الموارد) ، شترمرغ شتابنده و رونده بر زمین. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَفْ فِ)
بسیار جماع کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فی ی)
ستم رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کسی که زین از پشت اسب بر دارد، دور کننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که مانده گرداند ستوران را و چریدن ندهد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
در تداول عوام، آنکه آب بینی او همیشه سرازیر است. آنکه چون سرماخوردگان همیشه آب بینی به بالا کشد. مفی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معفو
تصویر معفو
عفو کرده شده و معاف نموده شده
فرهنگ لغت هوشیار
خشک کرده خسک گر خشک کرده شده. خشک کننده، دوایی که موجب از بین رفتن رطوبات یا تقلیل آن شود مانند سندروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفو
تصویر جفو
ستم کردن، ملازم نگردیدن مال خود را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجوف
تصویر مجوف
میان تهی، تهی، پوک، چیزی که جوف کرده شده، و از اندرون خالی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معفو
تصویر معفو
((مَ))
بخشوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجفف
تصویر مجفف
((مُ جَ فِّ))
خشک کننده، دوایی که موجب از بین رفتن رطوبات یا تقلیل آن شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجفف
تصویر مجفف
((مُ جَ فَّ))
خشک کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجوف
تصویر مجوف
((مَ جَ وَّ))
کاواک، میان تهی
فرهنگ فارسی معین
پوک، توخالی، میان تهی
متضاد: توپر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخشوده، بخشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد