جدول جو
جدول جو

معنی مجردروی - جستجوی لغت در جدول جو

مجردروی
(مُ جَرْ رَ رَ)
تنها روی. (آنندراج). پاک و منزه از ماده شدن:
مجردروی را به جائی رساند
که از بود وی هیچ با وی نماند.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گِ)
آن که روی مدور دارد: مردمانش گردروی اند (مردمان خمدان مستقر مغفور چین) و پهن بینی. (حدود العالم). حلیت (او) (یزید بن عبدالملک) مردی بود دراز، ضخم و گردروی. (مجمل التواریخ و القصص).
رقاق تنک کردۀ گردروی
ز گرد سراپرده تا گرد کوی.
نظامی.
چو آن گردروی آهن سخت پشت
بنرمی درآمد ز خوی درشت.
نظامی.
، در چراغ هدایت بمعنی آئینۀ فولادی که مدور باشد. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
علی بن سلیمان بن احمد المرداوی دمشقی فقیه حنبلی. از علما است در مردا (نزدیک نابلس) متولد شد ودر بزرگسالی به دمشق منتقل گشت (817 تا 885 هجری قمری) و آنجا بمرد. کتاب الانصاف فی معرفهالراجح من الخلاف در چهار مجلد بزرگ. در فقه است که در مجلدی آن را مختصر کرده است و التنقیح المشبع فی التحریر احکام المقنع و تحریر المنقول فی اصول الفقه و شرح آن بنام التحبیر فی شرح التحریر، در دو مجلد. (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دارای رویی چون آفتاب. مجازاً، زیبا. جمیل. ماهروی. مه رخسار:
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خیا)
تنهارونده. جریده رو. آنکه تنها رود:
صبح مفردرو حمایل کش
در رکابت نفس برآرد خوش.
نظامی (هفت پیکر چ وحیدص 29)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
آبله رویی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از قطرات جرعه ها ژالۀ زرد ریخته
یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری.
خاقانی.
و رجوع به مجدر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ / رُو)
راه. راه تنگ و معبر و گذرگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در تازی نیامده: بریده نما: گونه ای آگور کاری در ساختمان، بی زنی، جهانرهایی
فرهنگ لغت هوشیار
مرده ریگ: شما را بدان مردری خواسته بران گونه بر دل شد آراسته. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجردی
تصویر مجردی
((مُ جَ رَّ))
ستون بنا
فرهنگ فارسی معین
تجرد، عزبی، بی زنی، عدم تاهل، بی همسری، مجردوار، تنهایی، انفراد، برهنگی، عریانی، وارستگی، بی تعلقی، ستون بنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد