جدول جو
جدول جو

معنی مجذع - جستجوی لغت در جدول جو

مجذع(مُ ذَ / مُ جَذْ ذَ)
بی اصل هر چیز و بی ثبات. (از منتهی الارب) (آنندراج). بی اصل و بی ثبات از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مجذع(مُ ذِ)
به زندان کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، ستور جذع گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به جذع شود
لغت نامه دهخدا
مجذع
خپله کوتاه و درشت: مرد
تصویری از مجذع
تصویر مجذع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجمع
تصویر مجمع
جای جمع شدن، محل اجتماع، انجمن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ جَذْ ذَ)
سم تراش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
علف که سر آن را ستور خورده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاهی که قسمت بالای آن خورده شده باشد. (از اقرب الموارد) ، حمار مجدع، خر هر دو گوش بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
بقره مجذر، ماده گاو خداوند بچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَذْ ذَ)
مرد کوتاه درشت سطبر اطراف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتری که در اطراف استخوان و مفاصل وی گوشت بسیار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَذْ ذَ)
عبدالله بن زیاد بلوری صحابی است. (منتهی الارب). او را ابن زیاد نیز گویند، صحابی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
آنکه بدخوار گرداند کودک را. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که به کودک خوراک ناگوار دهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْدِ)
جدعاً لک گوینده کسی را یعنی دست و بینی تو بریده باد. (آنندراج). گویندۀ به کسی ’جدعاً له’ یعنی بریده باد بینی و گوش او. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَجْ جا)
آن که اکثر، خرمای خشک با شیر خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که اکثر شیر بر سر خرما خورد. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که شیر بر بالای خرما خورد. (ناظم الاطباء). آن که شی-ر خوردن پس از خرما را دوست دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُجْ جا)
آش تنک که از آب و آرد ترتیب دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آش اوماج و آشی که از آب و آرد ترتیب دهند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَذْ ذِ)
برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخذیع شود، ختنه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرسنگی. (ناظم الاطباء) : هو منی علی قدر مجاع الشبعان، یعنی او از من برقدر گرسنگی سیر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
ناقه مجرع، ناقه اندک شیر. ج، مجارع، مجاریع. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رِ)
فروخورانندۀ خشم و جز آن. (از آنندراج). آن که سبب می شود آشامیدن آب و فروخوردن خشم را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ)
رسنی که یک تاه آن تافته تر باشد. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ریسمان یا زهی که یک تاه آن تافته تر باشد. جرع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شتربچه ای که کوهان او پیه ناک گردد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر جای ایستاده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). ثابت و بر جای ایستاده. مجذیه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که سنگ را ایستاده کرده پیش افکند. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَذْ ذَ)
کباب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، هر نبات که اعلای وی خورده و بریده شده باشد یا بریده شده اطراف آن و پاره پاره کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پاره پاره شده و قیمه شده و خردشده بدون آنکه از هم جدا گردد و گیاه که بالای وی خورده و بریده شده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ / مَ مِ)
جای گرد آمدن. ج، مجامع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محل اجتماع و محل گرد آمدن. (ناظم الاطباء). گرد آمدنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلما بلغا مجمع بینهمانسیا حوتهما فاتخذ سبیله فی البحر سربا. (قرآن 61/18). و اشتقاق بخارا از بخار است که به لغت مغان مجمع علم باشد. (تاریخ جهانگشای جوینی). فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر. (گلستان).
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش.
حافظ.
چون قم که مجمع آبهای تیمره و انار بود آن را قم نام نهادند. (تاریخ قم ص 21).
- مجمع اضداد، (اصطلاح تصوف) هویت مطلقه. (اصطلاحات شاه نعمهاﷲ، فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مجمعالاهواء، (اصطلاح تصوف) حضرت جمع مطلق است و در بعضی کتب حضرت جمال مطلق است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). حضرت جمال مطلق است زیرا که هوی تعلق نمی یابد مگر به رشحه ای از جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- مجمعالنهرین، جایی که دو رود در هم داخل شوند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- مجمع لاهوت، (اصطلاح تصوف) حضرت جمال مطلق که میل به غیر حق نکند مگر به التفاتی. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مجمع نور، مؤلف ذخیره گوید: آن عصب (عصب مجوف) که از سوی راست رسته است و بسوی چپ آمده است و آن عصب که از سوی چپ رسته و به سوی راست آمده است و هر دو به یکدیگر پیچیده اند وبه هم پیوسته چنانکه تهی میان هر دو اندر هم گشاده است و تنه هر دو یکی گشته است و فراختر شده است...و تجویفی فراختر پدید آمده این تجویف را مجمع نور نام کنیم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت است از محل تلاقی دو رگ میان تهی که قوه بینایی چشم در آن نهاده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مجمع النور شود.
، مجلس و محفل و انجمن. محل فراهم آمدن مردمان. محل جمعیت. (ناظم الاطباء). نادی. مجلس. ندوه. منتدی (م ت دا) . ندی ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تا نام کسی نخست ناموزی
درمجمع خلق چون کنیش آوا؟
ناصرخسرو.
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند.
خاقانی.
به جهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). مجمعی رفت که در تواریخ عمر عالم مثل آن مذکور و مسطور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 127). زاغ گفت رای آن است که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص به اصناف خلق ازعوام و خواص... بسازند. (مرزبان نامه).
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای اوقیامت خاستی.
مولوی.
همچنین تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم. (گلستان). این دو بیت از سخنهای من در مجمعی همی خواند. (گلستان).
- مجمع عمومی، (اصطلاح سیاسی) انجمنی که همه اعضای یک گروه یا شرکت در آن جمع شوند.
، همه گردآمدگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گروه و جمعیت. (ناظم الاطباء) : و عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 307)، محل برخورد و ملاقات، توده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، انبار. مخزن. (ناظم الاطباء)، کتاب. مجموعه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وِ)
گرسنه کننده و گرسنه دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تجویع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نوعی از طعام که به شیر و خرما ترتیب دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). خرما که با شیر آغشته گردد. (از اقرب الموارد) ، شیر که بر سر خرما نوشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
آنچه به سال دوم درآمده باشد از گوسپند و به سال سوم از گاو و اسب و به سال پنجم از شتر. (صراح)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
گرسنه دارنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اجاعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
سال قحطناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گردآورنده. (ناظم الاطباء) ، شامل کننده، آن که در پنهانی حفظ می کند و نگاه می دارد، عزم کننده، کسی که می بندد پستان ماده شتر را با پارچه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
فراهم آورده شده و جمعکرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، با هم رانده شده. (ناظم الاطباء) ، عزم کرده شده بر کاری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آماده کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مِ)
بسیار گردآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که جمع می کند و گرد می آورد با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) ، به نماز جمعه حاضر شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حاضر شده در روز جمعه جهت بجا آوردن نماز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مَ)
گرد آورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تجمیع شود، عزم کرده شده، حکم کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَمْ مَ)
ابن یسار، مکنی به ابی حمزۀ تیمی محدث است و از ماهان زاهد روایت کند. وابوحیان تیمی و سفیان ثوری از او روایت کنند وی در شب خروج زید بن علی درگذشت. (از صفهالصفوه ج 3 ص 60). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
لقب قصی بن کلاب چون قبایل قریش را فراهم آورد و به مکه منزل داد و دارالندوه را بساخت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجذف
تصویر مجذف
کوتاه گام
فرهنگ لغت هوشیار
خورده دار لوری دار (لوری جذام) خوره ای کار آزموده، لوری دار خوره ای برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
جای گرد آمدن، اجتماع، انجمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
((مَ مَ))
محل اجتماع، محل گرد آمدن، نهادی که تصدی امور خاصی را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
گردهمایی، گرد هم آیی، همایش
فرهنگ واژه فارسی سره