بینی بریده. (المعجم چ دانشگاه ص 59) ، (اصطلاح عروض) از ازاحیف مفعولات است و آن اسقاط هر دو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تاء، لات بماند پس فاع به سکون عین به جای آن بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آن را مجدوع خوانند یعنی بینی بریده و این اسم این زحاف را لایق نیفتاده است. (از المعجم چ دانشگاه ص 58 و 59)
بینی بریده. (المعجم چ دانشگاه ص 59) ، (اصطلاح عروض) از ازاحیف مفعولات است و آن اسقاط هر دو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تاء، لات بماند پس فاع به سکون عین به جای آن بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آن را مجدوع خوانند یعنی بینی بریده و این اسم این زحاف را لایق نیفتاده است. (از المعجم چ دانشگاه ص 58 و 59)
زن نیک خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). مؤنث مجدول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجدول شود. - جاریه مجدولهالخلق، دخترکی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). ، زره محکم تافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ساق مجدوله، نیک خلقت بر پیچان نه از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). ساق پایی که استخوان وی باریک بود. (ناظم الاطباء)
زن نیک خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). مؤنث مجدول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجدول شود. - جاریه مجدولهالخلق، دخترکی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). ، زره محکم تافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ساق مجدوله، نیک خلقت بر پیچان نه از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). ساق پایی که استخوان وی باریک بود. (ناظم الاطباء)
رجل مجدول، نیک خلقت بر پیچان نه از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). باریک اما نه از لاغری و به عبارت دیگر آن که استخوانهای دست و پای وی نازک و محکم باشد. (از اقرب الموارد) ، ریسمان محکم تافته. (ناظم الاطباء). محکم. محکم تافته. محکم الصنعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
رجل مجدول، نیک خلقت بر پیچان نه از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). باریک اما نه از لاغری و به عبارت دیگر آن که استخوانهای دست و پای وی نازک و محکم باشد. (از اقرب الموارد) ، ریسمان محکم تافته. (ناظم الاطباء). محکم. محکم تافته. محکم الصنعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بخت مند. (منتهی الارب). صاحب بخت و روزی. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). بخت مند و آن که صاحب حظ عظیمی باشد. (ناظم الاطباء). عظیم الحظ. بزرگ بهره. بهره مند. بهره ور. بخت ور. بختیار. نیک بخت. مسعود. محظوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید و بدین مملکت مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8) ، بریده. جدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جامۀ بریده. (از منتهی الارب). بریده جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که دارای جد مشهور نامدار باشد. (ناظم الاطباء). صاحب اجداد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بخت مند. (منتهی الارب). صاحب بخت و روزی. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). بخت مند و آن که صاحب حظ عظیمی باشد. (ناظم الاطباء). عظیم الحظ. بزرگ بهره. بهره مند. بهره ور. بخت ور. بختیار. نیک بخت. مسعود. محظوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حق سبحانه و تعالی این نعمت او را گوارنده گردانید و بدین مملکت مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8) ، بریده. جدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جامۀ بریده. (از منتهی الارب). بریده جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که دارای جد مشهور نامدار باشد. (ناظم الاطباء). صاحب اجداد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پسر مسعود غزنوی است که پس از مرگ پدر برای تصاحب تاج و تخت با برادر خود مودود به مبارزه برخاست اما قبل از اینکه لشکر دو برادر به هم برسند وی را به لاهور در چادر خویش مرده یافتند. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 394 شود
پسر مسعود غزنوی است که پس از مرگ پدر برای تصاحب تاج و تخت با برادر خود مودود به مبارزه برخاست اما قبل از اینکه لشکر دو برادر به هم برسند وی را به لاهور در چادر خویش مرده یافتند. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 394 شود
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. گویند: انه لمجدره ان یفعل کذا، او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء) ، ارض مجدره، زمینی که در آن مردم را چیچک بسیار گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. گویند: انه لمجدره ان یفعل کذا، او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء) ، ارض مجدره، زمینی که در آن مردم را چیچک بسیار گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج). سزاوار و لایق. گویند انه لمجدوران یفعل کذا، یعنی او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لاغر و کم گوشت. (ناظم الاطباء) ، آبله زده. (دهار). چیچیک برآورده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبله دار. آبله رو. مبتلا به جدری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، مرواریدی است که بر دانه دو نقطه بسان آبله بود. (جواهرنامه)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج). سزاوار و لایق. گویند انه لمجدوران یفعل کذا، یعنی او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لاغر و کم گوشت. (ناظم الاطباء) ، آبله زده. (دهار). چیچیک برآورده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبله دار. آبله رو. مبتلا به جدری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، مرواریدی است که بر دانه دو نقطه بسان آبله بود. (جواهرنامه)
این واژه را سعد الدین الوراوینی در مرزبان نامه آورده... (به تماشای بطان بنشستند که هر یک برسان زورق سیمین بر روی دریای سیماب گذر می کردند یکی ملاح وار به مجدفه پنجه پای کشتی قالب را به کنار افکندی) واژه ای ساختگی است و تازیان مجداف و مجذاف و مجذافه را به کار برند که به آرش پارو کشتی است (بهره گرفته از پانوشت محمد قزوینی در مرزبان نامه) پاروی کشتی. توضیح در عربی مجداف و مجذاف بدین معنی آمده و مجدفه در کتب معتبر لغت نیامده است
این واژه را سعد الدین الوراوینی در مرزبان نامه آورده... (به تماشای بطان بنشستند که هر یک برسان زورق سیمین بر روی دریای سیماب گذر می کردند یکی ملاح وار به مجدفه پنجه پای کشتی قالب را به کنار افکندی) واژه ای ساختگی است و تازیان مجداف و مجذاف و مجذافه را به کار برند که به آرش پارو کشتی است (بهره گرفته از پانوشت محمد قزوینی در مرزبان نامه) پاروی کشتی. توضیح در عربی مجداف و مجذاف بدین معنی آمده و مجدفه در کتب معتبر لغت نیامده است
بینی بریده بی دماغ بینی بریده، جدع اسقاط هر دو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تاء لات بماند پس فاع بسکون عین بجای آن بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آنرا مجدوع خوانند
بینی بریده بی دماغ بینی بریده، جدع اسقاط هر دو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تاء لات بماند پس فاع بسکون عین بجای آن بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آنرا مجدوع خوانند