جدول جو
جدول جو

معنی مجتس - جستجوی لغت در جدول جو

مجتس(مُ تَس س)
لمس کننده و به دست ساینده و حس کننده. (ناظم الاطباء). به دست ساینده. (از منتهی الارب) ، پرسندۀ پس از اطلاع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجلس
تصویر مجلس
محل نشستن مردم، جای نشستن، مکانی که در آن عده ای به منظوری خاص گرد هم می آیند، مکانی که در آن نمایندگان سیاسی مردم برای قانون گذاری جمع می شوند، نمایندگان مردم، پارلمان، مواعظ و مطالبی که در جلسات مذهبی بیان می شود، هر یک از پرده های یک نمایش، حضرت، پیشگاه، محضر
مجلس شورا: مجلسی متشکل از نمایندگان منتخب برای تصویب قوانین
مجلس شورای اسلامی: مجلس نمایندگان ملت که برای مشورت در امور مملکت و تصویب قوانین تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجوس
تصویر مجوس
پیرو دین زردشت، زردشتی، زردشتی (دین)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتث
تصویر مجتث
در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تِزز)
برنده و فریزکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رِ)
آزماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آزماینده و امتحان کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گوینده و متکلم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ)
مرد کارآزموده. (آنندراج) (منتهی الارب). کسی که کارآزموده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
تبدیلی از ’مجس’ یا مخفف ’مجسه’ و آن موضعی است از نبض بیمار که طبیب دست بر آن نهد و شاید مقصود ’مجسطی’ باشد و آن کتاب هیئت بطلمیوس است. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) :
به جواب گفت این خو که تو داری ای جفاگر
نه سقیم ماند اینجا نه طبیب و نه مجستی.
(کلیات شمس ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُتَن ن)
پوشیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوشیده شونده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
گردآورنده و کسب نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که می یابد و کوشش می کند برای یافتن. (ناظم الاطباء). کسب کننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَزز)
بریده شده و فریز کرده شده. (ناظم الاطباء). موی فریزشده. (از منتهی الارب). موی بریده شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَجاس س)
جمع واژۀ مجسّه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مجسه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرر)
کشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کشیده. (ناظم الاطباء) ، نشخوارکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَث ث)
از بیخ برکنده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم مفعول از اجتثاث است به معنی استیصال الشی ٔ من اصله، یعنی برکندن چیز ازبن آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (در اصطلاح عروض) نام بحری است از نوزده بحور شعر چرا که اجتثاث از بیخ برکندن است چون مسدس این بحر را که مستفعلن فاعلاتن است از بحر خفیف برکنده گرفته اند، زیرا که در ارکان این هر دو بحر اختلاف همین است که در این بحر مستفعلن مقدم است بر دو فاعلاتن واز مزاحفات این بحر اکثر وزن ’مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات’ آید. (غیاث) (آنندراج). اجزاء بحرمجتث از اصل ’مستفعلن فاعلاتن’ چهار بار ’مفاعلن فعلاتن’ آید و زحاف این بحر نه است: خبن و شکل و قصر و حذف و رفع و جحف و اسباغ و تشعیث و صلم. مثال مجتث مثمن مقصور:
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
چرا مجاری احوال بر خلاف هواست
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان.
(از المعجم چ دانشگاه ص 156).
عروضیان مجتث را بر بحر مخصوصی به علت جریان خبن در جمیعارکانش اطلاق کرده اند. و اصل این بحر مستفعلن فاعلاتن چهار نوبت باشد. و در عروض سیفی آمده که اصل این بحر را که مستفعلن فاعلاتن است دوبار از بحر خفیف گرفته اند چرا که اختلاف در این هر دو بحر بجز تقدیم و تأخیر ارکان چیزی دیگر نیست و اسم مقتضب و مجتث اگر چه در معنی به هم نزدیکند اما چون این بحر را مجتث نامیدند به جهت وقوع خبن در جمیع ارکان وی آن بحر را مقتضب نام کردند برای امتیاز. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ و المعجم و نفایس الفنون ص 56 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَب ب)
جبه پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مسافر و سیاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ س س)
فاش. ظاهر. (آنندراج). ارتس الخبر فی الناس، جری و فشا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
بال مرغ که به وقت تیز گذشتن وی آواز کند، پیرایه ای که آواز آید از آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
جنس به جنس فراهم آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که مرتب می کندو کسی که همجنس و مشابه هم می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نَ)
مرکب از اجناس مختلف. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغ. (دهار). تابعان زرتشت را گویند. (برهان). قوم آتش پرست که از تابعان زرتشت اند و در منتخب گوید پرستندگان ماه و آفتاب و آتش، مجوسی واحد آن و در قاموس و رسالۀ معربات نوشته که مجوس منجگوش یعنی صغیرالاذن. چون واضع دین مجوس مرد خردگوش بود لذا چنین گفتند. مغ و آتش پرست است که پیرو زردشت باشد. (آنندراج). معرب موی گوش و یا سیخگوش که نام کسی بوده که در آیین زردشت بدعتها گذاشته و اکنون پیروان زرتشت را گویند. (ناظم الاطباء). گروهی هستند که پرستش آفتاب و ماه کنند و به فارسی آنان را گبر نامند و این لفظ جمع مجوسی است و در انسان کامل گفته که مجوس گروه آتش پرستان را گویند و در شرح مواقف آورده که مجوس فرقه ای از ثنویه اند که قائلند به فاعل خیر که او را یزدان خوانند و به فاعل شر که او را اهریمن نامند. در ملل و نحل گفته است که مجوس طایفه ای بودند که کتاب آسمانی داشتند مردی آن کتاب را تحریف و تبدیل کرد چون یک شب بگذشت بامدادکتاب اصل را ناپدید یافتند و گویند کتاب به آسمان برده شد و از این رو آنان را اهل کتاب نتوان شناخت اما در شرح مواقف گفته مجوس اهل کتاب باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی است کلدانی یا مدی و مقصود کاهنانی است که درجۀ ایشان بین حاکم و قوم است و خادمان دین زرتشت را نیز مجوس میگفتند و بواسطۀ لباس مخصوص و عزلت و گوشه نشینی معروف بودند و از جملۀ تکالیف آنان این بود که آتش را دائماً بر آتشکده های اورمزد فروزان نگاه دارند و با شر اهریمن پیکار کنند و ایشان علما و دانشمندان قوم فارس بوده فلسفه و هیئت و علوم ریاضی و دیگر علوم را که در آن زمان معروف بود تعلیم می دادند. و دانیال ایشان را به حکمت و دانشمندی توصیف می نماید. (از قاموس کتاب مقدس). معرب مغ. یونانی، ماگوس. لاتینی، مگوس. آرامی، مجوشا. (حاشیۀ برهان چ معین). معرب کلمه پارسی مگوش و مگو (پارسی باستان) که به یونانی ماگوس و به فارسی حالیه مغ گویند. به صورت مگو چندین بار در کتیبه های بیستون آمده و در اوستا به صورت مغو و در پهلوی مغ شده است. منظور از مجوس پیروان دین مزدیسنا یا زرتشتیان است. کلمه موبد که به پیشوای دین زردشتی اطلاق می شود از همین ریشه است. گروهی از ایرانیان قدیم که قائل به دومبداء نور و ظلمت و یزدان و اهرمن بوده اند و اینان پیش از ظهور زرتشت هم بوده اند و مجوس خوانده می شدند.در ادبیات عربی و فارسی به هر دو معنی استعمال شده اما از ملل و نحل شهرستانی چنین بر می آید که زرتشتی و مجوس را جدا دانسته و علمای اوایل اسلام نیز مجوس وزرتشتی را یکی نمی دانستند. و رجوع به فرهنگ فارسی معین و الملل و النحل شهرستانی و یسنا و مزدیسنا شود: ان الذین آمنوا والذین هادوا و الصابئین و النصاری و المجوس و الذین اشرکوا ان اﷲ یفصل بینهم یوم القیمه ان اﷲ علی کل شی ٔ شهید. (قرآن 17/22).
فلسفی دین مباش خاقانی
که صلاح مجوس به ز آن است.
خاقانی.
و رجوع به مغ شود، کسی که از اهل الکتاب نباشد. مشرک: و کان اهلها (یعنی جزیره ارلنده = ایرلاند) مجوساً تنصروا اتباعاً لجیرانها. (تقویم البلدان ص 128) (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 52).
- مجوس مخبر، کافردل:
تا ترکشت اژدهای موسی
بنمود مجوس مخبران را
در روم ز اژدهای تیرت
زهر است نواله قیصران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 34)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نشستن. (المصادر زوزنی). نشستن. جلوس. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
محل نشستن. مجلسه مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محل نشستن مردمان. ج، مجالس. (ناظم الاطباء). نشستنگاه. نشستنگه. نشستن جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، محل اجتماع و انجمن و محفل و مجمعجهت شور و مذاکره و مشاوره و مکالمه. (از ناظم الاطباء). مجمعی از مردم برای کاری و مصلحتی یا شوری. جای فراهم آمدن مردم برای گفتگو و مشاوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با لفظ انگیختن و کردن و چیدن و ساختن و نهادن و داشتن مستعمل. (آنندراج) :
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاوو زمین است و گراز.
عماره.
سوی خانه زرنگار آمدند
بدان مجلس شاهوار آمدند.
فردوسی.
بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روز ثبت کنم. (تاریخ بیهقی).
تا سخت زود من چوفلان مر ترا
در مجلس امیر خراسان کنم.
ناصرخسرو.
مجلس آزادگان را از گرانی چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر بر نهید
سنائی.
و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط می گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 30) ، محل اجتماع جهت ضیافت. (از ناظم الاطباء). جای فراهم آمدن مردم برای میهمانی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ ولوله.
شاکر بخاری.
یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود
حمله بردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
شکار و می و مجلس و بانگ و چنگ
نشسته شب و روز ایمن ز جنگ.
فردوسی.
به کاخ اندرون بت به مجلس بهار
در ایوان نگار و به میدان سوار.
فردوسی.
نشستنگه و مجلس و میگسار
همان باز و شاهین و یوز و شکار.
فردوسی.
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله.
فرخی.
با نعرۀ اسبان چه کنم لحن مغنی
با نوفۀ گردان چه کنم مجلس و گلشن.
ابراهیم بزاز (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه ای پیش بزرگان بود چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی به هیچ شمردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). و ما تا این غایت دانی که به راستای تو چند نیکویی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب بر آمده و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم، در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه می کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). چون این ملطفه به خط سلطان گسیل کردند عبدوس را امیر بگفت این سرّ، و عبدوس در مجلس شراب به ابوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
در مسجد دلتنگ و پر ملولی
در مجلس خوش طبع و بی ملالی.
ناصرخسرو.
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
گویند سلطان محمود همه شب با خاصگیان و ندیمان شراب خورده بود و صبوح گرفته علی نوشتگین و محمد عربی... در این مجلس حاضر بودند. (سیاست نامه).
من پیش تو خواهم که بوم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت ز ثناخوان.
امیرمعزی (از آنندراج).
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست
مجلس آرایی نیامد همچنو لشکرشکن.
سوزنی.
دوش ز نوزادگان دعوت نوساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب...
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زر کرد به مجلس شتاب...
پیش چنین مجلسی مرغان گرد آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانۀ رباب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 43).
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد.
خاقانی (دیوان ایضاً ص 137).
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند.
خاقانی (ایضاً ص 142).
پیش مجلس سلطان جمعی حجاب چون ماه و آفتاب ایستاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 320). در صدر مجلس منقل نهاده و حواشی آن به خانه های مربع و مسدس و مدور منقسم کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 320). و صفت آن مجلس آن بود که دو هزار غلام از عقایل ترک برابر یکدیگر صف کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 319).
به آیین جهانداران یکی روز
به مجلس بود شاه مجلس افروز.
نظامی.
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته.
نظامی.
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
که التفات کند چون تو مجلس آرایی.
سعدی.
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده.
سعدی.
عدو حشوی است بس بارز ز دفتر زود بیرون کن
که مجلس بی نوا خوشتر چو مطرب را شود دف، تر.
بدر جاجرمی.
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر.
حافظ.
- مجلس آراستن، مجلس ترتیب دادن. بزمگاه ساختن. بساط بزم و شادی گستردن:
به یک هفته مجلس بیاراستند
به هر برزنی رود و می ساختند.
فردوسی.
بشد سام یک زخم و بنشست زال
می و مجلس آراست فرخ همال.
فردوسی.
بیاراسته مجلسی شاهوار
بسان بهشتی به رنگ و نگار.
فردوسی.
بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازندۀ رود و می خواستند.
فردوسی.
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو پاک تن.
فردوسی.
و پس از آن شنیدم از بوالحسن خربلی که دوست من بود و از مختصان بوسهل، که یک روز شراب می خورد و باوی بودم، مجلس نیکو آراسته... و مطربان همه خوش آواز. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ 1 ص 188). مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و رجوع به مجلس آرا و مجلس آرایی شود.
- مجلس انس، محفل دوستانه. مجلسی که اهل آن نسبت به هم یک دل و یک رو و بی ریاباشند:
حضور مجلس انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید.
حافظ.
- مجلس رقص، جاو مقام رقص. (ناظم الاطباء).
- مجلس عزا، ماتم خانه. (ناظم الاطباء). مجلس سوگواری.
، محضر. خدمت. حضرت. جناب. بارگاه امیر یا فرمانروایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ابوالقاسم ابراهیم بن عبداﷲ الحصیری... که از جملۀ معتمدان مجلس ماست... به رسولی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بوصادق تبانی را با خود آورد که مجلس ما را به کار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را ترجمه کرد به پارسی و تازی به مجلس سلطان هر دو را بخواندند سخت پسند آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده اکنون پیوسته نخواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235).
کاردی خواستم از مجلس دهقان رئیس
که بدان کارد تراشم قلم مدح نویس.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجلس اعلی، بارگاه امیر یا سلطان. پیشگاه ملک. مجلس عالی: و این دعاگوی حق اقبال و قبول را از مجلس اعلی یافت. (نصیحه الملوک غزالی).
زی چشمۀ حیات رسم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مجلس عالی، بارگاه سلطان. پیشگاه ملک. حضرت پادشاه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر رأی عالی بیند بنده به طارم نشیند و پیغامی که دارد به زبان معتمدی به مجلس عالی فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی جواب این به شمشیر باشدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). نماز پیشین فرمان یافت وجان به مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). و نباید که شما دو تن، مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراختر باید نوشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271).
، جلسه: هر چه وی گوید همچنان است که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). این کاری بزرگ است که می پیوسته آید و به یک مجلس و دو مجلس بیشترباشد که راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است وبه یک مجلس من این راست کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222).
- فی المجلس، در مجلس. بلافاصله.
، گزارش. صورت جلسه: کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد... و دیگر قضاه نیز... و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 231).
- صورت مجلس. رجوع به همین کلمه شود.
، کرسی. میز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این صفه را به قالیها و دیباهای رومی به زر وبوقلمون به زر بیاراسته بودند و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرینه نهاده هر پاره ای یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 540). امیر فرمود دو مجلس جام زرین با صراحیهای پر شراب و نقلدانها و نرگس دانها راست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224). بیاراستند به چند گونه جامهای به زر و بسیاری جواهر و مجلس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). تاج و کمر و مجلس مرصع ساخته ام که مثل آن کس ندیده است. (سیاستنامه).
- مجلس بدوش، کسی که کرسی و خوانچه و جز اینها به دوش کشد و از جایی به جایی برد بزرگان را:
مجلس بدوش گربه شکاران چرا شوی
چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند.
انوری.
، جای موعظه گفتن. مجلس درس و وعظ:
این حدیث نبی کند تلقین
وآن علوم وصی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبۀ اخیار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 206).
به مدت یک سال ابوبکرصیرفی بعد از نماز دیگر روز آدینه بر سر تربت استاد نشستی یعنی که به مجلس آمده ام. (تذکره الاولیاء). در هفته یکبار مجلس وعظ گفتی و هر باری که بمنبر بر آمدی چو رابعه را ندیدی مجلس بترک گفتی... و هرگاه که مجلس گرم شدی روی به رابعه کردی... (تذکره الاولیاء عطار چ لیدن ص 27). روز آدینه کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ در گرفتند که حبیب رباخوار آمد دور شوید تاگرد او بر ما ننشیند... این سخن برحبیب سخت آمد روی به مجلس نهاد و بر زبان حسن بصری چیزی برفت که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد. (تذکره الاولیاء عطار چ لیدن ص 50). رونده ای بر کنارمجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. (گلستان).
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی.
خود به مجلس چرا شود حاضر
به جوانان و امردان ناظر.
اوحدی.
، بار. کرت. نوبت. هربار بر نشستن حاقن. هر یک کرت از قضای حاجت. دست (بر اثر مسهل). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بگیرند مصطکی، زنجبیل، قرنفل، دارچینی، دارپلپل و پلپل و نار مشک راستا راست از همه ده درم، سقمونیا ده درم، شکرده درم. حبها کنند چند نخودی، یک حب یک مجلس اجابت کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و این چنان باشد که بامداد که از خواب شب برخیزد چند مجلس بنشیند زودازود پس ساکن شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و اگر طبع نرم باشد و هر روز دو مجلس اجابت کند بدین حاجت نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). چنان باید داشت که اندر شبانروزی اجابت بیش ازسه مجلس و کم از دو مجلس نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً) ، گروه نشستگان از باب تسمیۀ حال به اسم محل و گویند اتفق المجلس. (از اقرب الموارد). مردمانی که در مجلس نشسته اند. (ناظم الاطباء) ، اداره (معمول وزارت عدلیه و وزارت جنگ در قاجاریه). (فرهنگ فارسی معین) : ’مجلس مخصوص وزیر عدلیۀ اعظم’. (مرآه البلدان ج 1 ضمیمۀ 27). ’مجلس تحقیق’. (ایضاً 28). ’مجلس دعاوی نقدی’. (ایضاً 28). ’مجلس دیوان مظالم’. (ایضاً 28). ’مجلس شورای عسکریۀ اعظم’. (ایضاً 6). ’مجلس محاکمات’. (ایضاً). ’مجلس خزانۀ نظام’. (ایضاً). ’مجلس لوازم’. (ایضاً) ، سالنی که نمایندگان ملت برای وضع وتصویب قانون و امور راجع به نمایندگی جمع آیند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). هر یک ازمجلسین شوری و سنا. و رجوع به مجلس شورای ملی و مجلس سنا شود.
- مجلس اشراف، مجلس سنا را به اعتبار اینکه اعضای آن را اشراف و اعیان و معمران و شیوخ تشکیل می دهند مجلس اشراف و مجلس اعیان و مجلس عالی و مجلس شیوخ نامیده اند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی).
- مجلس اعیان. رجوع به ترکیب قبل شود.
- مجلس شیوخ. رجوع به ترکیب مجلس اشراف شود.
- مجلس طبقاتی، (حقوق اساسی) مجلسی که ازطریق انتخابات صنفی نمایندگان آن برگزیده شوند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی).
- مجلس عالی. رجوع به ترکیب مجلس اشراف شود.
- مجلس عوام، پارلمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به پارلمان شود.
- مجلس مؤسسان، مجلسی است که مصوبات آن از قوانین عادی برتر است. مانند قانون اساسی یا اصلاح و تکمیل آن که از مصوبات مجلس مؤسسان است. نمایندگان این مجلس را در ایران باید ملت معین کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
، دیوان عدالت و محکمۀ قضاوت. (ناظم الاطباء) : آن قصه ها به مجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر و خراج بردند و تأمل کردند و مردمان به تعجب بماندند و یحیی، پدرش را تهنیت گفتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 656).
- مجلس اجازه، (اصطلاح حقوق مدنی و فقهی) در عقود موقوف (غیرنافذ) که اجازه پس از عقد ممکن است حاصل شود. غالباً مجلس عقد غیر ازمحلی است که در آن محل، اجازه کننده عقد مزبور را تنفیذ می کند، محلی که در آنجا عقد غیر نافذ تنفیذ می شود، مجلس اجازه (در مقابل مجلس عقد) نامیده می شود. (ترمینولوژی حقوق، تألیف دکتر جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب ’مجلس عقد’ شود.
- مجلس حکم، دیوان قضا: و قانون قضای پارس همچنان نهاده اند که به بغداد است که اگر از صد سال باز حجتی نبشته باشند نسخت آن در روزنامه های مجلس حکم مثبت است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 118). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم و... یک درم از هیچکس نستاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 188).
- مجلس حکومت، دیوان حکومت. (ناظم الاطباء).
- مجلس عقد، (اصطلاح حقوق مدنی و فقهی) مکانی که در آنجا عقدی واقع شده است، و ترک آن موجب سقوط خیار مجلس می شود (خواه طرفین دریک جا باشند یا نه، مانند عقد غائبین) (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب ’مجلس اجازه’ شود.
- مجلس مظالم، دیوان دادرسی. دیوان رسیدگی به شکایتها: فراش بیامد و مرا گفت دوات بباید آورد. برفتم بنشاند و تا بوسهل رفته بود مرا می نشاندند در مجلس مظالم و به چشم دیگر می نگریست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665). یک روز به مجلس مظالم نشسته بود و قصه هامی خواند و جواب می نبشت که رسم چنین بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 656).
، زمان اجتماع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
کسی که سبب می گردد نشستن را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
دست بساینده و نبض شناسنده. (آنندراج). و رجوع به مجتس ّ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجنس
تصویر مجنس
مرکب از اجناس مختلف
فرهنگ لغت هوشیار
بر کنده از بیخ بر کنده کنده شده، یکی از بحر های عروضی است که اجزای آن از اصل مستفعلن فاعلاتن چهار بار مفاعلن فعلاتن آیدمثال مجتث مثمن مقصور: اگر محول حال جهانیان نه قضاست مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان چرا مجاری احوال بر خلاف هوا ست ک مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجوس
تصویر مجوس
تابعان زرتشت، قوم آتش پرست که از تابعان زرتشت اند
فرهنگ لغت هوشیار
جای نشستن، محل نشستن مردمان، م جمعی از مردم برای کاری و مصلحتی یا شوری، جای فراهم آمدن مردن برای گفتگو و مشاوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجوس
تصویر مجوس
((مَ))
نامی که عرب ها به زرتشتیان داده بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلس
تصویر مجلس
((مَ لِ))
محل نشستن، محل اجتماع برای مشاوره و گفتگو، جلسه، نشست، بار، دفعه، شورا نهادی متشکل از نمایندگان مردم جهت قانون گذاری، خبرگان نهادی متشکل از نمایندگان انتخابی جهت تعیین رهبر یا شورای رهبری، ختم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتث
تصویر مجتث
((مُ تَ ثّ))
از بیخ برکنده شده، نام یکی از بحور شعر بر وزن دو بار مفاعلن فعلاتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلس
تصویر مجلس
انجمن، انجم نگاه، نشست گاه
فرهنگ واژه فارسی سره
زردتشتی، زردشتی، گبر، مغ، آتش پرست، مجوسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انجمن، پارلمان، جرگه، جلسه، حله، کنگره، لجنه، مجمع، محفل، معشر، نشست، مجلس گاه، نشستگاه، جای نشستن، مجمع درس، مجمع وعظ، محضر، حضرت، پیشگاه، پرده (نمایشگر رویدادی مهم)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر در مجلس علم می گریست، دلیل که از کار که به دین تعلق دارد شاد شود. اگر بیند در مجلس علم او حالتی پدید آمد و از خود برفت، دلیل که او را کاری پیش آید که از آن متحیر شود و عاقبتش محمود بود. جابر مغربی
اگر کسی در خواب مجلسی از علما را ببیند، به علم و مقامش افزوده و سربلند میشود و اگر مجلس وعظی را ببیند که در آن، مردم را نصیحت میکند و وعظش نیز، به پایان رسید، اوامرش در میان مردم اجرا میشود. خالد بن علی بن محد العنبری
اگر در مجلس علم نشسته بود و عالم تفسیر قرآن و توحید می گفت، دلیل که آن مقام را محکم عمارتی بکند به قدر درستی قرآن خواندن. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب