- مجاوری (مُ وِ)
مجاور بودن. مقیم بودن. معتکف بودن:
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت.
سعدی.
و رجوع به مجاورشود.
- مجاوری کردن، اقامت کردن. اعتکاف کردن:
خاطر خاقنی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری.
خاقانی.
، مجاورت و همسایگی. (ناظم الاطباء)
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت.
سعدی.
و رجوع به مجاورشود.
- مجاوری کردن، اقامت کردن. اعتکاف کردن:
خاطر خاقنی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری.
خاقانی.
، مجاورت و همسایگی. (ناظم الاطباء)
