جدول جو
جدول جو

معنی مثوره - جستجوی لغت در جدول جو

مثوره(مَثْ وَ رَ)
ارض مثوره، زمین گاوناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین بسیارگاو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منوره
تصویر منوره
(دخترانه)
روشن، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزوره
تصویر مزوره
مزوّر، تزویر کننده، دورو، دروغ گو، دروغ پرداز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ)
گاو شدیار. (منتهی الارب) (آنندراج). گاو شدیار و گاو کارکن. (ناظم الاطباء). گاوی که زمین را شیار کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ رَ)
تأنیث محور. جفنه محوره، کاسۀ سپید کرده شده به کوهان و پیه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ)
جایی است در بلاد مراد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ وَ رَ / رِ)
صندوقچۀ خرد از چرم سطبر و بلغار. مجری از چرم برای خرد و ریز زنان (شاید مصحف محبره به معنی دوات و سیاهی دان) باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ وَ /وُ رَ)
پاسخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِرَ / رِ)
مثمره. مؤنث مثمر: دیگر باغی که از درختهای مثمره در آن متفرق باشند. (تاریخ قم ص 108). چه درخت مثمره و میوه دار درخت امرود و زردآلوست. (تاریخ قم ص 110). رجوع به مثمر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
برجهیدن با کسی. ثوار. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ رَ)
مزوره. آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند. (آنندراج). غذای بی گوشت و مراد بازی دادن مریض است. (از مجمع الجوامع). مزور. (آنندراج). آش پرهیز. پرهیزانه. شوربائی که برای مریض پزند بی گوشت. طعام که بیمار را راست کنند بی گوشت. طعامی که صورت طعام معلوم دارد لکن در حقیقت آن نیست و بیمار را بدان بفریبند. بهانه شکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شمشیر گوشت خوارۀ او آن مزوره است
کانکس که خورد رست ز دست مزوری.
خاقانی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ رَ)
دستار. (منتهی الارب). عمامه و دستار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وِ رَ)
مصور. نام یکی از قوتهای تن است نزد طبیبان، مانند جاذبه و ماسکه و دافعه و مولده و نامیه. مصوره یکی از هشت خادم نفس نباتی است. قوه ای که غذا را همرنگ جسم می گرداند. (یادداشت مؤلف). یکی از چهار قوه طبیعیۀ مخدومه. و هی تعرف بالمغیره الثانیه و فعل هذه تخطیط الماء و تشکیله بالقوه فی الذکور و الفعل فی الاناث. (یادداشت مؤلف). قوتی است که صادر می شود از وی خطوط اعضا و شکلهای آن یعنی این قوت به اذن خالق هر جزو منی را می پوشاند صورت عضوی بروجهی که مقتضای نوع صاحب منی مختلط باشد، پس اگر منی مختلط از دو نوع باشد حیوان متولد از آن با هر دو نوع من وجه مشابهت میکند چنانچه بغل یعنی استر که شکل فرس می نماید و هم هم شکل حمار. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَشْ وَ رَ / مَشْ وِ رَ / مَشْ وُ رَ)
شوری. کنکاش و کنکاش کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). صلاح پرسی و کنکاش. (آنندراج) (غیاث). کنکاش. اسم من شاورته فی کذا مشاوره. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشورت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَوْ وَ رَ)
تأنیث منور و صفتی است مدینهالنبی را: مدینۀ منوره، مدینهالرسول. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث منثور. ج، منثورات. رجوع به منثور و منثورات شود
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ وَ رَ)
قسمی مجری و صندوقچه که از پوست ستبر کنند و در آن فلز و چوب بکار نرفته است. جعبه. صندوقچۀ چرمین. (شاید اصل کلمه محبره باشد). (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ / مَثْ وَ بَ)
پاداش نیکی. (دهار). پاداش به نیکی. (ترجمان القرآن). پاداش. (منتهی الارب) (آنندراج). پاداش و جزا. (ناظم الاطباء). ثواب. (اقرب الموارد). جزای نیکی و اجرت عبادت در آخرت. (غیاث). اجر و مزد. ج، مثوبات. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : ولو انهم آمنوا واتقوا لمثوبه من عنداﷲ خیر لوکانوا یعلمون. (قرآن 103/2). قل هل انبئکم بشر من ذلک مثوبه عنداﷲ من لعنه اﷲ و غضب علیه. (قرآن 60/5). و رجوع به مثوبت و مثوبات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
اصلش متهرا. نام شهری معروف، معبد اهل هند. (آنندراج) (بهار عجم) :
چون زند سبز متوره، حرف از پازند حسن
بهر زیب نطق مصحف خوان گل از بر کند.
ملاطغرا (از بهار عجم وآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ رَ)
ماده شترانی که راعی در میان آنها می گردد و شیر آنها را می دوشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَرْرِهْ)
نادانستگی و نااستادی کننده در کار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گول و احمق و نادان. (ناظم الاطباء). و رجوع به توره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ رَ)
تأنیث مسور. صاحب سور. دارای باره. محصور. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح منطق) قضیۀ مسوره یا قضیۀ محصور، قضیه ای است که موضوع آن بطور کل یا بعض معین شده باشد و بر چهار قسم است: موجبۀ کلیه، موجبۀ جزئیه، سالبۀ کلیه و سالبۀ جزئیه. (اساس الاقتباس ص 83)
لغت نامه دهخدا
(مِسْ وَ رَ)
تکیه جای چرمین. (منتهی الارب) (آنندراج). تکیه گاه چرمین. متکای چرمین. (ناظم الاطباء). بالش چرمین. (مهذب الاسماء). بالش نشستنی. نهالیچه. (زمخشری). بالش چرمین. (مهذب الاسماء). بالش تکیه. ج، مساور. و رجوع به مسور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ طَلْ لُ)
این کلمه مصدر دیگر خثر است. رجوع به خثر شود
لغت نامه دهخدا
موثره در فارسی مونث موثر سهند کار ساز مونث موثر، جمع موثرات. مونث موثر، جمع موثرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوره
تصویر منوره
مونث منور
فرهنگ لغت هوشیار
منثوره در فارسی مونث منثور بنگرید به منثور مونث منثور، جمع منثورات
فرهنگ لغت هوشیار
مصوره در فارسی مونث مصور بنگرید به مصور مصوره در فارسی مونث مصور و پندارنده مونث مصور، جمع مصورات. مونث مصور، جمع مصورات مونث مصور، جمع مصورات
فرهنگ لغت هوشیار
مشورت در فارسی: همپرسکی هوسکارش هو سیگال هو سکالش سو بارش سگالش سکال سگال شگفت است که در بیشینه واژه نامه ها واژه سگالش را با (خیال) و (فکر) و گاه با (اندیشه بد ک) برابر گرفته و مانک درست آن را به دست نداده اند همپرسی رایزنی پند اندرز
فرهنگ لغت هوشیار
مزوره در فارسی مونث مزور: ریویده، بیمار با بیمار خور مزوره در فارسی مونث مزور: ریوکار فرغولکار مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
مثمره در فارسی مونث مثمر: ورو مند برو مند میوه دار مونث مثمر جمع مثمرات. مونث مثمر: دیگر باغی که از درختهای مثمره در آن متفرق باشند. . ، جمع مثمرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثوبه
تصویر مثوبه
پاداش نیکی، جزای نیکی و اجرت عبادت در آخرت
فرهنگ لغت هوشیار
گاو شد کار شد کار یا شتکار زمینی را گویند که برای تخم کاشتن شیار کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماثوره
تصویر ماثوره
مونث ماثور جمع ماثورات
فرهنگ لغت هوشیار
پوزه
فرهنگ گویش مازندرانی