شکلی که دارای سه ضلع و سه زاویه باشد، سه گوشه، دارای شکل مثلث، سه گوشه، در علوم ادبی ویژگی حرفی که سه نقطه یا سه حرکت داشته باشد، مثلثه، در علوم ادبی مسمطی که هر بند آن سه مصراع دارد، در موسیقی از آلات موسیقی به صورت میلۀ فلزی سه گوشی که با میلۀ فلزی دیگری نواخته می شود، شراب جوشانده ای که دوسوم آن بخار شده باشد، سیکی، ماده ای خوش بو مرکب از مشک، عنبر و عود مثلث متساوی الساقین: مثلثی که دو ضلعش با هم برابر باشد مثلث متساوی الاضلاع: مثلثی که هر سه ضلع آن برابر باشد مثلث قائم الزاویه: مثلثی که یک زوایۀ آن قائمه نود درجه باشد
شکلی که دارای سه ضلع و سه زاویه باشد، سه گوشه، دارای شکل مثلث، سه گوشه، در علوم ادبی ویژگی حرفی که سه نقطه یا سه حرکت داشته باشد، مثلثه، در علوم ادبی مسمطی که هر بند آن سه مصراع دارد، در موسیقی از آلات موسیقی به صورت میلۀ فلزی سه گوشی که با میلۀ فلزی دیگری نواخته می شود، شراب جوشانده ای که دوسوم آن بخار شده باشد، سیکی، ماده ای خوش بو مُرکب از مشک، عنبر و عود مثلث متساوی الساقین: مثلثی که دو ضلعش با هم برابر باشد مثلث متساوی الاضلاع: مثلثی که هر سه ضلع آن برابر باشد مثلث قائم الزاویه: مثلثی که یک زوایۀ آن قائمه نود درجه باشد
مرد به هر کاری درآمیزنده و فسادافکننده در آن، یقال هو مخلط مزیل، کما یقال هو رائق فائق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مخلاط شود
مرد به هر کاری درآمیزنده و فسادافکننده در آن، یقال هو مخلط مزیل، کما یقال هو رائق فائق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مخلاط شود
آمیخته کننده. (غیاث). آمیزنده و کسی که آمیزد بعض کار را به بعض و فساد افکند در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمیزنده و درهم کننده و فسادافکننده و برهم زننده. (ناظم الاطباء). تضریب کار. سخن چین: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته خواهد بود تا همه نفرت ها و بدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). و مضرب و مخلط در صورت شفقت و خدمت حال او را بخلاف راستی نموده است (کلیله و دمنه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح درایه، مفید مدح و ذم و عبارت از کسی است که در روایت حدیث لاابالی بوده واز هر کس که باشد روایت می کند و مختلط نیز گویند
آمیخته کننده. (غیاث). آمیزنده و کسی که آمیزد بعض کار را به بعض و فساد افکند در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمیزنده و درهم کننده و فسادافکننده و برهم زننده. (ناظم الاطباء). تضریب کار. سخن چین: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته خواهد بود تا همه نفرت ها و بدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). و مضرب و مخلط در صورت شفقت و خدمت حال او را بخلاف راستی نموده است (کلیله و دمنه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح درایه، مفید مدح و ذم و عبارت از کسی است که در روایت حدیث لاابالی بوده واز هر کس که باشد روایت می کند و مختلط نیز گویند
آمیخته شده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک درآمیخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل و تخلیط شود، هر میوه ای که خشک شده باشد. (از لباب الانساب ج 2 ص 112) (انساب سمعانی ج 2 ص 515)
آمیخته شده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک درآمیخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل و تخلیط شود، هر میوه ای که خشک شده باشد. (از لباب الانساب ج 2 ص 112) (انساب سمعانی ج 2 ص 515)
منسوب به مثل. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مثل شود، در اصطلاح فقها چیزی است که مثل آن بدون تفاوت مهم در اجزایش در بازار یافته شود مانند چیزهای وزن کردنی و پیمودنی و شمردنی های نزدیک به هم همچون گردو و تخم مرغ و بادنجان و آجر و خشت. و غیر مثلی عکس آن است مانند حیوان و زمین و آب و شمردنی های متفاوت. این نوع را قیمی و عین نیز نامند همانگونه که مثلی را دین نیز گویند. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود
منسوب به مِثْل. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مِثْل شود، در اصطلاح فقها چیزی است که مثل آن بدون تفاوت مهم در اجزایش در بازار یافته شود مانند چیزهای وزن کردنی و پیمودنی و شمردنی های نزدیک به هم همچون گردو و تخم مرغ و بادنجان و آجر و خشت. و غیر مثلی عکس آن است مانند حیوان و زمین و آب و شمردنی های متفاوت. این نوع را قیمی و عین نیز نامند همانگونه که مثلی را دین نیز گویند. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود
عقوبت. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (محیط المحیط) ، کاری که بدان عبرت گیرند. ج، مثولات، مثلات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عذابی که در قرون گذشته به کسی رسیده باشد و بدان عبرت گیرند. ج، مثلات. (از اقرب الموارد) ، قطع گوش و بینی و دیگری از اعضاء. (ناظم الاطباء)
عقوبت. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (محیط المحیط) ، کاری که بدان عبرت گیرند. ج، مثولات، مَثُلات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عذابی که در قرون گذشته به کسی رسیده باشد و بدان عبرت گیرند. ج، مَثُلات. (از اقرب الموارد) ، قطع گوش و بینی و دیگری از اعضاء. (ناظم الاطباء)
برگماشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث) (آنندراج). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. شاکر بخاری. چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای. ناصرخسرو. چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). - مسلط بر، چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلط بر جائی، سرکوب بر آن. مشرف بر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلط بر کاری شدن، سوار آن کار گشتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). - مسلط بودن، غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن. - مسلط شدن، غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. (ناظم الاطباء). چیره شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن: اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب. مسعودسعد. - مسلط کردن، چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو به گر عقوبت برم. سعدی (بوستان). - مسلط گشتن، غالب شدن. پیروز شدن. حاکم گردیدن: دولت بدان مسلط گشته ست برجهان کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی. مسعودسعد. ، مجازاً به معنی مغلوب. (آنندراج) (غیاث)
برگماشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث) (آنندراج). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. شاکر بخاری. چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای. ناصرخسرو. چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). - مسلط بر، چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلط بر جائی، سرکوب بر آن. مشرف بر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلط بر کاری شدن، سوار آن کار گشتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). - مسلط بودن، غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن. - مسلط شدن، غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. (ناظم الاطباء). چیره شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن: اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب. مسعودسعد. - مسلط کردن، چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو به گر عقوبت برم. سعدی (بوستان). - مسلط گشتن، غالب شدن. پیروز شدن. حاکم گردیدن: دولت بدان مسلط گشته ست برجهان کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی. مسعودسعد. ، مجازاً به معنی مغلوب. (آنندراج) (غیاث)
اجتهادکننده در سوگند. (منتهی الارب). سوگند یادکننده و ستیهنده. (آنندراج). تند و تیز در سوگند یاد کردن. (ناظم الاطباء) ، قضیب فحل در فرج ناقه نهنده. (از منتهی الارب). رجوع به احلاط شود
اجتهادکننده در سوگند. (منتهی الارب). سوگند یادکننده و ستیهنده. (آنندراج). تند و تیز در سوگند یاد کردن. (ناظم الاطباء) ، قضیب فحل در فرج ناقه نهنده. (از منتهی الارب). رجوع به احلاط شود