جدول جو
جدول جو

معنی مثل - جستجوی لغت در جدول جو

مثل
الگوهای فناناپذیر موجودات عالم ماده، جمع واژۀ مثال
تصویری از مثل
تصویر مثل
فرهنگ فارسی عمید
مثل
کلامی کوتاه و کلیشه ای برای بیان معنایی عمیق که میان مردم مشهور است،
داستان، ضرب المثل، نمونه، مثال، صفت، حالت، قصه، داستان
مثل سائر: مثلی که میان مردم رایج باشد و همه کس بگوید، ضرب المثل
مثل زدن: ذکر کردن به موقع مثل، ذکر کردن مثال، تشبیه کردن
تصویری از مثل
تصویر مثل
فرهنگ فارسی عمید
مثل
مانند، نظیر، همتا
تصویری از مثل
تصویر مثل
فرهنگ فارسی عمید
مثل
(مُ)
جمع واژۀ مثال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مثال شود
لغت نامه دهخدا
مثل
(بَ)
ایستادن و به خدمت ایستادن، به زمین چسبیدن. مثول. از اضداد است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، از جای خود افتادن. مثول. (از منتهی الارب) (آنندراج). زایل شدن از موضع خود. (از ناظم الاطباء) ، تشبیه دادن، مانند شدن به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مثول شود، عقوبت کردن و عبرت دیگران گردانیدن. مثله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مثله کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). گوش و بینی بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). عقوبت کردن به بریدن بینی و یا گوش و یا دیگری از اعضای کسی. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مثله کردن شود، بریدن گوش و بینی کشته را و عبرت دیگران گردانیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مثل
(مَثْوَ)
موضعی است به فلح و آن را رحی المثل نیز نامند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مثل
(مُ ثُ)
جمع واژۀ مثال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مثال شود، اصنام عقلیه. طلسمات عقلیه. امثلۀ علیا. ارباب انواع. صواحب الطلسمات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل اصنام حیوانیه، در فلسفۀ اشراق مراد رب النوع حیوان است. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
- مثل افلاطونی، اساس حکمت افلاطون بر این است که محسوسات ظواهرند نه حقایق و عوارضند و گذرنده نه اصیل و باقی و علم برآنها تعلق نمی گیرد بلکه محل حدس و گمانند و آنچه علم بر آن تعلق می گیرد عالم معقولات است به این معنی که هر امری از امور عالم چه مادی باشد مثل حیوان و نبات و جماد و چه معنوی مانند درشتی و خردی و شجاعت و عدالت و غیرها اصل و حقیقتی دارد که سرمشق و نمونۀ کامل اوست و به حواس درک نمی شود و تنها عقل آن را درمی یابد و آن را در زبان یونانی به لفظی ادا کرده که معنی آن صورت است و حکمای ما مثال خوانده اند مثلاً می گویند مثال انسان یا انسان فی نفسه و مثال بزرگی و مثال برابری و مثال دویی یا مثال یگانگی و مثال شجاعت و مثال عدالت و مثال زیبایی یعنی آنچه به خودی خود به ذات خویش و مستقلاً و مطلقاً و به درجۀ کمال و بطور کلی انسانیت است یا بزرگی است یا برابری یا یگانگی یا دوئی یا شجاعت یا عدالت یا زیبایی است پس افلاطون معتقد است بر اینکه هر چیز صورت یا مثالش حقیقت دارد و آن یکی است مطلق و لایتغیر و فارغ از زمان و مکان و ابدی و کلی، و افرادی که به حس و گمان ما در می آیند نسبی و متکثر و متغیر و مقید به زمان و مکان و فانی اند و فقط پرتوی از مثل (جمع مثال) خود می باشند ونسبتشان به حقیقت مانند نسبت سایه است به صاحب سایه و وجودشان بواسطۀ بهره ای است که از مثل یعنی حقیقت خود دارند هر چه بهرۀ آنها از آن بیشتر باشد به حقیقت نزدیکترند و این رأی را به تمثیلی بیان کرده که معروف است و آن این است که دنیا را تشبیه به مغاره ای نموده که تنها یک منفذ دارد و کسانی در آن مغاره از آغاز عمر اسیر و در زنجیرند و روی آنها به سوی بشن مغاره است و پشت سرشان آتشی افروخته است که به بشن پرتو انداخته و میان آنها و آتش دیواری است، کسانی پشت دیوار گذر می کنند و چیزهایی با خود دارند که بالای دیوار برآمده و سایۀ آنها بربشن مغاره که اسیران روبه سوی آن دارند می افتد، اسیران سایه ها می بینند و گمان حقیقت می کنند و حال آنکه حقیقت چیز دیگری است و آن را نمی توانند دریابند مگر اینکه از زنجیر رهایی یافته از مغاره درآیند. پس آن اسیران مانند مردم دنیاهستند و سایه هایی که بسبب روشنایی آتش می بینند چیزهایی است که از پرتو خورشید بر ما پدیدار می شود و لیکن آن چیزها هم مانند سایه ها بی حقیقت اند و حقیقت مثل است که انسان تنها به قوه عقل و به سلوک مخصوصی آنها را ادراک تواند کرد. پس افلاطون عالم ظاهر یعنی عالم محسوس و آن را که عامه درک می کنند مجاز می داند و حقیقت در نزد او عالم معقولات است که عبارت از مثل باشد و معتقد شده است که عالم ظاهر حقیقت ندارد اما عدم هم نیست نه بود است نه نبود بلکه نمود است. (از سیرحکمت در اروپا تألیف محمد علی فروغی ص 18 و 19). و رجوع به همین مأخذ شود.
- مثل خیالی (خیالیه) ، همان مثل معلقه است که از آنها تعبیر به مثل حسیه هم شده. (فرهنگ علوم عقلی تألیف دکترسجادی). و رجوع به ترکیب مثل معلق (معلقه) شود.
- مثل عقلی (عقلیه) ، مثل نوریه را صدرالدین شیرازی مثل عقلیه نامیده است. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
و رجوع به ترکیب مثل نوری (نوریه) شود.
- مثل معلق (معلقه) ، در فلسفۀ صدرالدین گاهی از این اصطلاح تعبیر به خیال منفصل شده به مناسبت آنکه مانند صور مرتسمه در خیال است که وجود آنها وجود شبحی است و از آن جهت تعبیر به اشباح معلقه هم شده است. در هر حال مراد از مثل معلقه عالم اشباح است و از آن جهت موصوف به اشباح اند که نمونۀ اجسام اند و ظل و مثل نوریه اند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
- مثل نوری (نوریه) ، مراد همان مثل عقلانی و به قول شیخ اشراق همان مثل نوریۀ افلاطونی و صور علمیۀ حق تعالی است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
مثل
(مُ ثِل ل)
بسیارثلّه گردیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که دارای رمه ای بزرگ از گوسپند و بز و میش باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مثل
(مِ)
ابن عجل، پادشاهی بود یمن را. (منتهی الارب). نام پادشاهی از یمن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مثل
(مِ)
مانند. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (آنندراج). شبه و نظیر و مانند. قوله تعالی: لیس کمثله شی ٔ، ای لیس کصفه تعریفه شی ٔ و گفته اند مثل بر سه وجه استعمال می شود: به معنی تشبیه و به معنی نفس شی ٔ و ذات آن و به معنی زائده. و مذکرو مؤنث و تثنیه و جمع در وی مساوی می باشد و گویند هو و هی و هما و هم و هن مثله. ج، امثال. (ناظم الاطباء). کلمه تسویه است و در مصباح آمده مثل بر سه وجه است: به معنی تشبیه و نفس شی ٔ و ذات آن و زائده و مذکر و مؤنث و مثنی و جمع بدان وصف می شود و گویند هوو هی و هما و هم و هن مثله و گویند هم امثالهم. ج، امثال. (از اقرب الموارد). مساوی در جمیع صفات را گویند و مثال را مساوات در جمیع صفات شرط نیست (غیاث). همانند. مانند. همتا. ندّ. ندید. نظیر. عدیل. شبیه. شبه. مشابه. لنگه. هم شکل. همسان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب که استعمال رخصت می کند در مثل چنین حالی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 318). تاج وکمر و مجلس مرصع ساخته ام که مثل آن کس ندیده است. (سیاست نامه). و هر یکی از ایشان پادشاه زاده ای بود که به مردانگی مثل نداشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96).
چون منی را مگو که مثل کم است
مثل من خود هنوز در عدم است.
خاقانی.
الا مرغی بود که مردار یا نجاست خوار باشد مثل مرغ خانگی. (ترجمه النهایه طوسی چ سبزواری ج 1 ص 4).
- اتیان بمثل، نظیرآوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- اجره المثل. رجوع به اجرت شود.
- ایراد مثل، نظیر آوردن. نظیر ذکر کردن: و عجز آن طایفه را در ایراد مثل قرآن... محقق می گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 7).
- بی مثل، بی مانند. بی نظیر. بی همتا:
سزای خدایی کسی را بود
که بی مثل و بی یار و همتا بود.
فردوسی.
- تولید مثل، زاد و ولد کردن. و رجوع به ترکیبهای تولید شود.
- مثل عطارد بودن، کنایه از دبیر و منشی و وزیر و مدبر بودن است. (برهان) (آنندراج). عطارد ستارۀ منشیان و دبیران محسوب می شده. (حاشیۀ برهان چ معین).
- مثل ماثل، مبالغه است. (منتهی الارب). در مبالغه گویند. (ناظم الاطباء).
- مستراد لمثله، یعنی مانند آن خواسته می شود و بخل کرده می شود بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- معاملۀ به مثل. رجوع به معامله شود.
، در نزد حکما مشارکت چیزی است در تمام ماهیت و هرگاه گویند دو چیز مثل هم است معنی این است که آن دو در تمام ماهیت متفقند. و هر دو چیزی که در تمام ماهیت مشترک باشند آن دو را مثلین و اگر مشترک نباشند متخالفین نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
مثل
نظیر، مانند، همتا، قصه
تصویری از مثل
تصویر مثل
فرهنگ لغت هوشیار
مثل
((مُ ثُ))
جمع مثال، مانندها، شبیه ها
تصویری از مثل
تصویر مثل
فرهنگ فارسی معین
مثل
((مَ ثَ))
سخن مشهور، داستان، قصه، عبرت، پند، اندرز
تصویری از مثل
تصویر مثل
فرهنگ فارسی معین
مثل
((مِ ثْ))
مانند، نظیر، همتا، جمع آن امثال است
مثل موم: کنایه از بسیار نرم
مثل تیر: کنایه از بسیار تند
مثل استخوان: کنایه از بسیار لاغر
مثل بره: کنایه از بسیار رام
مثل شیشه: کنایه از بسیار شکننده
مثل آدم: کنایه از رفتار شایسته شان آدمیزاد
تصویری از مثل
تصویر مثل
فرهنگ فارسی معین
مثل
مانند، نمونه
تصویری از مثل
تصویر مثل
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مثله
تصویر مثله
بریدن گوش، بینی یا لب کسی به عنوان شکنجه، بریده شدن گوش، بینی یا لب کسی، ویژگی شخص مثله شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثلث
تصویر مثلث
شکلی که دارای سه ضلع و سه زاویه باشد، سه گوشه، دارای شکل مثلث، سه گوشه،
در علوم ادبی ویژگی حرفی که سه نقطه یا سه حرکت داشته باشد، مثلثه،
در علوم ادبی مسمطی که هر بند آن سه مصراع دارد،
در موسیقی از آلات موسیقی به صورت میلۀ فلزی سه گوشی که با میلۀ فلزی دیگری نواخته می شود،
شراب جوشانده ای که دوسوم آن بخار شده باشد، سیکی، ماده ای خوش بو مرکب از مشک، عنبر و عود
مثلث متساوی الساقین: مثلثی که دو ضلعش با هم برابر باشد
مثلث متساوی الاضلاع: مثلثی که هر سه ضلع آن برابر باشد
مثلث قائم الزاویه: مثلثی که یک زوایۀ آن قائمه نود درجه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثلا
تصویر مثلا
به طور مثال
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
سه شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثلاث شود، سخن چین و سعایت کننده از برادر خود نزد سلطان. مثلّث. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
روزی که برف بارد. (آنندراج) (از منتهی الارب). روز برف دار. (ناظم الاطباء) ، برف زده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برف زده شده و به برف رسیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) و رجوع به اثلاج شود، شادمان گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی یا چیزی که شادمان و مسرور می کند. و رجوع به اثلاج شود، کسی که در هوای برف کار می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
مخرج ریخ. (منتهی الارب) (آنندراج). محل خروج ریخ پیل. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَلْ لَ)
غورۀ خرما که از نخل بیفتد و بکفد، یا صواب به غین معجمه است. (منتهی الارب) (آنندراج). خوشۀ خرما کفیدۀ از درخت افتاده. مثلّع. (ناظم الاطباء). کفیده از غورۀ خرما و جز آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَلْ لَ)
رطب که از نخل بیفتد و بکفد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مثلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَلْ لِ)
گردآورندۀ مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گردآورندۀ مال که اصلاح کننده آن باشد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثُ لَ / مَ لَ)
عقوبت. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (محیط المحیط) ، کاری که بدان عبرت گیرند. ج، مثولات، مثلات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عذابی که در قرون گذشته به کسی رسیده باشد و بدان عبرت گیرند. ج، مثلات. (از اقرب الموارد) ، قطع گوش و بینی و دیگری از اعضاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لا)
مؤنث امثل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). مؤنث امثل، زن بهتر و سزاوارتر به موافقت. (ناظم الاطباء). و رجوع به امثل شود، الطریقه المثلی، راه اشبه به حق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لی ی)
منسوب به مثل. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مثل شود، در اصطلاح فقها چیزی است که مثل آن بدون تفاوت مهم در اجزایش در بازار یافته شود مانند چیزهای وزن کردنی و پیمودنی و شمردنی های نزدیک به هم همچون گردو و تخم مرغ و بادنجان و آجر و خشت. و غیر مثلی عکس آن است مانند حیوان و زمین و آب و شمردنی های متفاوت. این نوع را قیمی و عین نیز نامند همانگونه که مثلی را دین نیز گویند. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَلْ لِ)
سخن چینی کننده نزدیک سلطان از آن رو که سه تن رابه هلاک افکند، خود را و برادر و دوست خود را و سلطان را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). کسی که سخن چینی می کند و سعایت می نماید برای برادر خود در نزد سلطان. مثلث. (ناظم الاطباء). ساعی و در حدیث است: شرالناس المثلث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خرمای بار سوم رسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تثلیث شود، اسبی که بعد از مصلّی آید، یعنی اسب سوم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تثلیث شود، قایل به تثلیث. عیسوی. مسیحی، چه مسیحیان به سه اقنوم ’اب و ابن و روح القدس’ معتقدند
لغت نامه دهخدا
تصویری از مثله
تصویر مثله
گوش و بینی بریدن، نوعی شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثلث
تصویر مثلث
سه کرده شده، سه گوشه، نام شکلی سه گوشه از اشکال هندسه
فرهنگ لغت هوشیار
از برای مثل، بطور مثال وتمثیل، چنانکه برای نمونه بطور مثال، مثلا چون کوهی که عراده رعد... و تیر پران بارانش رخنه نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثله
تصویر مثله
((مُ لِ))
گوش و بینی بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثلث
تصویر مثلث
((مُ ثَ لَّ))
شکلی که دارای سه ضلع و سه زاویه باشد، عطری که از ترکیب سه ماده خوشبو درست شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثلا
تصویر مثلا
همانند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مثلث
تصویر مثلث
سه گوش، لچک
فرهنگ واژه فارسی سره