جدول جو
جدول جو

معنی مثراد - جستجوی لغت در جدول جو

مثراد
(مِ)
سنگ یا استخوان یا آهن کند که بدان ذبیحه را ذبح کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نان اشکنه. (منتهی الارب) (آنندراج). نان ریزریز کردۀ در اشکنه. (ناظم الاطباء). نان که در کاسه شکنند. (مهذب الاسماء). نان اشکنه کرده. ثرید. ترید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهراد
تصویر مهراد
(پسرانه)
بخشنده بزرگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مراد
تصویر مراد
(پسرانه)
خواست، آرزو، منظور، مقصود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مثرد
تصویر مثرد
کاسه یا طاسی که در آن ترید می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراد
تصویر مراد
خواسته، آرزو، مقصود، منظور، در تصوف پیر، آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود
مراد طلبیدن: درخواست کردن حاجت، برای مثال خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ - ۷۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
سلطان مراد اول، از سلاطین عثمانی است. وی از 769 تا 791 هجری قمری بر اناطولی و بالکان و ممالک عربی حکمرانی کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 208 شود
سلطان مراد دوم، از سلاطین عثمانی است. وی از 848 تا 850 و از 850 تا 855 هجری قمری بر ممالک عثمانی سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 208 شود
سلطان مراد چهارم، از سلاطین عثمانی است. دوران سلطنت وی از 1032 تا 1049 به طول انجامید. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود
سلطان مراد پنجم، از سلاطین عثمانی است در سال 1293 بر ممالک عثمانی سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 210 شود
سلطان مراد سوم، از سلاطین عثمانی است و از 982 تا 1003 ه. ق. سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نام تیره ای است از طایفۀ عکاشۀ ایل هفت لنگ. رجوع به جغرافیایی سیاسی کیهان ص 74. و رجوع به هفت لنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’رود’، نعت مفعولی از اراده. آرزو. کام. خواسته. بویه. خواهش:
چون جامۀ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش.
رودکی.
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است.
عنصری.
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را.
منوچهری.
گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هر چه به من رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی).
تا به تازه گشتن اخبارسلامتی خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی).
اگر مرا مرادی بودی وی را تباه کردندی. (تاریخ بیهقی ص 370).
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد.
ناصرخسرو.
نه هر چه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است.
مسعودسعد.
طلبت گر درست باشد و راست
هم به اول قدم مراد تراست.
سنائی.
هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود. (اسرارالتوحید).
حال من بنده در ممالک تست
حال آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کآن نشد از حساب ضرب کسور.
انوری.
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون نرانند عجب داری اگر می نرسد.
خاقانی.
هر چه رفت ازورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز سپر برگیرم.
خاقانی.
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد.
خاقانی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویش گیرد.
سعدی.
، منظور. مقصود. قصد. غرض. مطلوب:
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پری است.
فردوسی.
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر شعر و تحریک حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). و تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه).
مارا مراد ازین همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان.
خاقانی.
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم.
خاقانی.
و او جهد بسیار کرد تا تمشیت آن شغل بگیرد و خلل ها که به حواشی ملک راه یافته بود زایل گرداند، قوت و قدرت او از آن مرادقاصر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 76). دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). و مراد از لفظ صدر ابتداء مصراع است. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین).
گفت پیغمبر که هر کو سرنهفت
زود گردد با مراد خویش جفت.
مولوی.
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
مولوی.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست.
سعدی.
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است. (گلستان سعدی).
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست.
سعدی.
طلبت چون درست باشد و راست
خود به اول قدم مراد تراست.
اوحدی.
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی.
جامی.
اگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
قاآنی.
، معنی. مدلول. مفهوم. مقتضی فحوی. مفاد. تأویل. تفسیر. (یادداشت مؤلف)، مطلوب.مقبول. خواسته: اگر برقرار ما راه راست گیرد چنانکه مراد باشد کار گذارده شود. (تاریخ بیهقی ص 592).
مراد خدا از جهان مردمی است
دگر هرچه بینی همه سرسری است.
ناصرخسرو.
خردمندا مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی.
ناصرخسرو.
اهل جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد.
خاقانی.
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلۀ ثنا.
خاقانی.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش.
سعدی.
، میل. تمایل. خواست. هوی: نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که امروز ما رامراد می بود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی، امابیگاه است. (تاریخ بیهقی ص 128).
ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار.
ناصرخسرو.
تا متابع بوم رسول ترا
نروم بر مراد خویش و قیاس.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله و دمنه).
عاشق آن است کو به ترک مراد
هر چه هستی است رایگان بخشد.
خاقانی.
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندانکه مراد تست کردی.
خاقانی.
، عزم.اراده. خواست. قصد: هرگاه مراد باشد به دو هفته به نشابور باز توان آمد. (تاریخ بیهقی ص 456).
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو.
دوم (از منافع لب آن است که) آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، کام. کامرانی. موفقیت:
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را.
ناصرخسرو.
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد.
ناصرخسرو.
مراد و نشاط و خزینۀ جهان
بیاب وببین و بپاش و بخور.
مسعودسعد.
خواهی ره مراد گشادن به هر دوده
اول گشادنامۀ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی.
نظامی.
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بود خویش غریب است و ناشناخت.
سعدی.
بسا مراد که در عین نامرادی هاست.
؟
، مرشد. پیر. مقتدا. مقابل مرید:
سخت خامی باشد و تردامنی در راه عشق
گر مریدی با مراد خود شود زورآزمای.
سنائی (از فرهنگ فارسی معین).
- باد مراد، باد موافق. باد شرطه. بادی که در دریا موافق جهت مقصود وزد. مقابل باد مخالف. (یادداشت مؤلف).
- برمراد، مقضی المرام. کامروا: چون کار ترکستان قرار گرفت رسولان ما رابرمراد بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 432). خوارزم شاه حرکت کرد از خوارزم برجانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانیدند بر مراد. (تاریخ بیهقی ص 347). آن کارچنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند و برمراد بازآمد. (تاریخ بیهقی). سزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی ص 109).
- ، به دلخواه. مطابق میل:
اگر خواهی در هر دلی محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند بر مراد مردمان گوی. (قابوسنامه).
چند قاصد آمد از نزدیک عبدوس که کارها بر مراد است. (تاریخ بیهقی ص 344). کارها به فر دولت عالی برمراد است و هیچ خلل نیست. (تاریخ بیهقی ص 280).
نرانده اند قلم برمراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری از او پشیمانی.
ناصرخسرو.
فلک گر خود کم گر بیش گردد
همیشه بر مراد خویش گردد.
ناصرخسرو.
کهتری ام چنانکه او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار.
مسعودسعد.
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت برمرادش همدمی بود.
نظامی.
از هر چه نه بر مراد تو خواهد بود
گر رنجه شوی دراز رنجی داری.
(جوامعالحکایات).
- ، به رای. به خاطر. به کام. به خواست:
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتنداز ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
تو بر مراد اوبه چه می تازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین.
ناصرخسرو.
این چهار اجساد کان کاینات
برمراد کن فکان خواهم فشاند.
خاقانی.
- بر مراد دل، به دلخواه:
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
- به مراد، به دلخواه. مطابق میل. به کام دل:
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی.
پسر تو به مراد دل تو خواجه زیاد
ورچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر.
فرخی.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
منوچهری.
هر چه من پس از این نویسم به مراد و املاء ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ص 328). صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 324). اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی، نداشتند و هرکس به مراد خویش کار کردند. (تاریخ بیهقی ص 493).
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود.
ناصرخسرو.
قومی می گویند زود به مراد خویش پادشاهی به او گذاشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 14).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدرشاه و قربت وی.
ظهیر.
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم.
خاقانی.
اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم. (گلستان سعدی).
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد.
صائب.
- بی مراد، ناخواسته. من غیر قصد. بلااراده. غیر ارادی. نه بر میل و اراده: دوم (از منافع لب آن است که) آب دهان را ازبیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خندۀ بی مراد.
نظامی.
- ، ناکام. نامراد. ناموفق. ناکامیاب. رجوع به بی مرادی در سطور ذیل شود.
- بی مرادی، ناکامی. ناکامروائی. نامرادی:
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای بردار به روز.
سعدی.
بر جور وبی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست.
سعدی.
- پیراهن مراد.
- مراد افتادن، میل کردن.عزم و آهنگ کردن: مراد افتاده است که تا کساری باری بیائیم تا این نواحی دیده آید. (تاریخ بیهقی ص 462).
- مراد برآمدن، کامیاب شدن موفق گشتن. به مقصود رسیدن: اگر آنجا رسیدندی مرادی بزرگ برآمدی و چون ترسیدند بنه ها را به تعجیل براندند. (تاریخ بیهقی ص 619). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوندی را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی).
همه مراد برآید چو روزگار بود.
قطران.
- مراد برآمدن (از...) ، ناکام و نامراد شدن:
هر که به معشون سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید.
خاقانی.
- مراد برآوردن، حاجت روا کردن. به کام و آرزو رساندن:
مراد هر که برآری مطیعامر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
- مراد برداشتن، کام گرفتن. به کام رسیدن: اگر می خواهی که مرادی از من برداری باید کی فلان شب تنها بیائی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 110).
- ، دل برگرفتن. امید برگرفتن. مأیوس شدن. قطع امید کردن:
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم.
سعدی.
- مراد حاصل شدن، مراد به حاصل آمدن، مراد حاصل گشتن. برآمدن حاجت و مقصود. روا شدن آرزو. حاصل شدن مقصود و کام: چون به مرو رسیدیم همه مراد حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 635). ما در این هفته از این جا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته. (تاریخ بیهقی). کارها یک رویه شد و مرادها به تمامی به حاصل آمد. (تاریخ بیهقی).
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
عقل است ابدی اگر بقا بایدت
وز عقل شود مراد تو حاصل.
ناصرخسرو.
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
مولوی.
- مراد حاصل کردن، به مقصود رسیدن. موفق شدن. متمتع گشتن. بهره گرفتن.
- مراد خواستن، مراد طلبیدن. حاجت خواستن.
- مراد خاطر، میل. تمایل. آرزو: مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان سعدی).
- مراد دادن، حاجت برآوردن:
چو دور دورتو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی.
- مراد راندن، کام رانی کردن. کام گرفتن:
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران.
فرخی (از آنندراج).
- مراد طلبیدن، تقاضای برآوردن حاجت خود کردن. (فرهنگ فارسی معین). حاجت خواستن:
خیزتا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
- مراد گرفتن، حاجت روا شدن. به تمنا و آرزو رسیدن.
- ، کام گرفتن. به کام رسیدن. کام جستن:
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن.
سعدی.
- مراد دل، مطلوب. مقصود. خواسته. آرزو:
نه هرچه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
- ، هوی و هوس:
بندۀ مراد دل نبود مردی
مردان مگوی طفل و صبایا را.
ناصرخسرو.
- مراد نفس، هوی و هوس. هوای نفس:
صبر از مراد نفس و هوی باید
این بود قول عیسی شعیا را.
ناصرخسرو.
- مرادیافتن، به مقصد و مطلوب رسیدن. حاجت روا شدن. کامروا گشتن:
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش.
ناصرخسرو.
به راه بادیه بودن به ازنشستن باطل
اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.
سعدی.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین یابندگی است.
خواجو.
، سرانجام. عن قریب. بزودی. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(مُرْ را)
جمع واژۀ مارد. (از اقرب الموارد). رجوع به مارد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام سنگی باشد بسیار عجیب و از حرکت آفتاب الوان مختلفه در او ظاهر میگردد یعنی هر ساعت به رنگی می نماید و آن را به لغت سریانی سروطالیس می گویند یعنی سنگ پرنده، زیرا که در هوا از بخار لطیف متولد شود و باد آن را از جهتی به جهتی افکند. گویند مادام که آفتاب فوق الارض باشد هر که آن سنگ را با خود دارد شیاطین تابع وی می شوند. (برهان قاطع). رجوع به نزهه القلوب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای آمد و شد کردن شتران. (منتهی الارب). مکان ریادالابل. (از اقرب الموارد) ، مرادالریح، جای آمد و شد کردن باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). عنق. (از اقرب الموارد). گلو. (ناظم الاطباء) ، جای طلب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
آوندی که در آن ثرید سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاسه که در آن ترید و اشکنه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ رادد)
جمع واژۀ مردّ. (اقرب الموارد). رجوع به مردّ است
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَرْ رِ)
کسی که ذبیحه را به سنگ یا استخوان یا آهن کند کشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجل مصراد، مرد توانا بر سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مرد ضعیف بر سرما. (منتهی الارب) (آنندراج). (از لغات اضداد است). آنکه طاقت سرما ندارد. (مهذب الاسماء) ، سرما زده، سهم مصراد، تیر درگذرنده. زمین بی آب وگیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
با حسیس (ظ: یا جشنس) از مؤلفان دورۀ ساسانی است. کتابی به نام بزرگمهربن بختکان نوشته است و آغاز آن بدین مضمون بوده است: لم یتنازع الرأی متنازعان احدهما مخطی و الاّخر مصیب. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه مفراد، شتر مادۀ تنها در چراگاه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبب افزایش مال. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه سبب شود افزایش و ازدیادمال و ثروت را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رادد)
با یکدیگر نزاع کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، یکدیگر را دفع و طرد کننده ودور کننده. (ناظم الاطباء) ، راضی به حل شرط. (ناظم الاطباء). راضی به فسخ بیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به تراد شود، آب بازگردنده از مجرای خود به سبب مانعی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
اتّراد. تریدکردن. ترید ساختن (نان را). اشکنه کردن (نان را) ، برگزیدن برای خود چیزهای نیکو را نه برای یاران خود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ را)
گردن. (منتهی الارب). عنق. (اقرب الموارد). ج، مرارید
لغت نامه دهخدا
تصویری از مراد
تصویر مراد
آرزو، کام، خواسته، خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثرد
تصویر مثرد
از ریشه پارسی ترید خوری آوندی که در آن ثرید سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراد
تصویر مراد
((مُ))
منظور، مقصود، خواسته، اراده شده
فرهنگ فارسی معین
آرزو، تقاضا، حاجت، خواهش، غرض، قصد، کام، مقصد، مقصود، منظور، منوی، نیت، وایه، پیر، پیشوا، رهبر، شیخ، قطب، خواسته، مطلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیندار، درختچه ای با برگ ها و گل های زیبا
فرهنگ گویش مازندرانی
مراد، آرزو
فرهنگ گویش مازندرانی