آنچه باعث تکمیل و تمام شدن چیز دیگر باشد، تمام کننده، کامل کننده، نوشتۀ کوتاهی که به اصل یک متن اضافه می شود، ضمیمه، پیوست، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که پس ازحرف اضافه قرار دارد، مفعول غیر صریح، بقیه، باقی مانده
آنچه باعث تکمیل و تمام شدن چیز دیگر باشد، تمام کننده، کامل کننده، نوشتۀ کوتاهی که به اصل یک متن اضافه می شود، ضمیمه، پیوست، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که پس ازحرف اضافه قرار دارد، مفعول غیر صریح، بقیه، باقی مانده
کسی که سخن می گوید، تکلم کننده، گوینده، سخن گو، کسی که در علم کلام تبحر دارد، دانشمند علم کلام، از نام های خداوند، خطیب متکلم مع الغیر: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص جمع متکلم وحده: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص مفرد
کسی که سخن می گوید، تکلم کننده، گوینده، سخن گو، کسی که در علم کلام تبحر دارد، دانشمند علم کلام، از نام های خداوند، خطیب متکلمِ مع الغیر: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص جمع متکلمِ وحده: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص مفرد
تمام کننده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب). تمام کننده و به انجام رساننده و کامل کننده. (از ناظم الاطباء). مکمل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج، متممات. (آنندراج) (غیاث) ، شکافته و چاک شده. (ناظم الاطباء). متکسر. (از ذیل اقرب الموارد) ، در اصطلاح عروض آن بود که در مصراع اول، به سببی زیادتر بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، آنچه جز دو رکن اصلی جمله (فاعل و فعل یا مسند و مسندالیه) ، در بیشتر فائده دادن جمله بکار برند چون مفعول، انواع قید و صفت و غیره، به اصطلاح هندسه تمام کننده دایره. (ناظم الاطباء). هر شکلی که شکل دیگر بدان تمام شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - متمم زاویه، دو زاویه را هنگامی متمم گویند که مجاور باشند ومجموع آن دوزاویه مساوی 90 درجه باشد. پس متمم زاویۀ 25 درجه و 36 دقیقه برابر است با 64 درجه و 24 دقیقه. - متمم عدد، در علم حساب تفاضل آن عدداست از توان ده بلافاصله بزرگتر از آن عدد و به عبارت دیگر عددی است که چون بر عدد مورد نظر افزوده شود نزدیکترین توان ده به آن عدد بدست آید مثلاً متمم عدد95 عدد 5 و متمم عدد 980 عدد 20 و متمم عدد 3 عدد 7و متمم عدد 659 عدد 341 است. - متمم مجموعه، رجوع به مجموعه (اصطلاح ریاضی) شود. ، ضمیمه. تکمله: متمم قانون اساسی، هلاک کننده، اتلاف کننده، کسی که شتاب میکند در کشتن شخص مجروح، کسی که آویزان میکند تعویذ را بگردن کودک جهت محافظت از سحر و جادو. (ناظم الاطباء) ، آن که حصۀ تیر قمار را به مردم میدهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، آن که داو او در قمار بارها برآید پس او گوشت حصۀ خود را بمساکین دهد، یا آن که بقیۀ گوشت حصه های گوشت جزور را که ناقص بود کامل گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کسی که تیر قمار وی مکرر داو آورد و ببرد و گوشت حصۀ خود را به مردمان درویش دهد و یا آن که با آن حصه کامل کند حصه های گوشت جزور را که ناقص بود. (ناظم الاطباء)
تمام کننده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب). تمام کننده و به انجام رساننده و کامل کننده. (از ناظم الاطباء). مکمل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج، متممات. (آنندراج) (غیاث) ، شکافته و چاک شده. (ناظم الاطباء). متکسر. (از ذیل اقرب الموارد) ، در اصطلاح عروض آن بود که در مصراع اول، به سببی زیادتر بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، آنچه جز دو رکن اصلی جمله (فاعل و فعل یا مسند و مسندالیه) ، در بیشتر فائده دادن جمله بکار برند چون مفعول، انواع قید و صفت و غیره، به اصطلاح هندسه تمام کننده دایره. (ناظم الاطباء). هر شکلی که شکل دیگر بدان تمام شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - متمم زاویه، دو زاویه را هنگامی متمم گویند که مجاور باشند ومجموع آن دوزاویه مساوی 90 درجه باشد. پس متمم زاویۀ 25 درجه و 36 دقیقه برابر است با 64 درجه و 24 دقیقه. - متمم عدد، در علم حساب تفاضل آن عدداست از توان ده بلافاصله بزرگتر از آن عدد و به عبارت دیگر عددی است که چون بر عدد مورد نظر افزوده شود نزدیکترین توان ده به آن عدد بدست آید مثلاً متمم عدد95 عدد 5 و متمم عدد 980 عدد 20 و متمم عدد 3 عدد 7و متمم عدد 659 عدد 341 است. - متمم مجموعه، رجوع به مجموعه (اصطلاح ریاضی) شود. ، ضمیمه. تکمله: متمم قانون اساسی، هلاک کننده، اتلاف کننده، کسی که شتاب میکند در کشتن شخص مجروح، کسی که آویزان میکند تعویذ را بگردن کودک جهت محافظت از سحر و جادو. (ناظم الاطباء) ، آن که حصۀ تیر قمار را به مردم میدهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، آن که داو او در قمار بارها برآید پس او گوشت حصۀ خود را بمساکین دهد، یا آن که بقیۀ گوشت حصه های گوشت جزور را که ناقص بود کامل گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کسی که تیر قمار وی مکرر داو آورد و ببرد و گوشت حصۀ خود را به مردمان درویش دهد و یا آن که با آن حصه کامل کند حصه های گوشت جزور را که ناقص بود. (ناظم الاطباء)
کسی که مشابه طایفۀ تمیم باشد در رأی و عقیده و هوا و محله. (ناظم الاطباء) ، کسی که بواسطۀ شکستگی استخوان به زحمت و اذیت راه می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، شکافتگی آشکار در استخوان بدون آن که از هم جدا شده باشد. (ناظم الاطباء)
کسی که مشابه طایفۀ تمیم باشد در رأی و عقیده و هوا و محله. (ناظم الاطباء) ، کسی که بواسطۀ شکستگی استخوان به زحمت و اذیت راه می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، شکافتگی آشکار در استخوان بدون آن که از هم جدا شده باشد. (ناظم الاطباء)
به تکلف کرم نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف سخاوت و جوانمردی میکند. (ناظم الاطباء) ، آن که از لؤم و جز آن دور باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سزاوار ستایش و مکرم. (ناظم الاطباء). رجوع به تکرم شود
به تکلف کرم نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف سخاوت و جوانمردی میکند. (ناظم الاطباء) ، آن که از لؤم و جز آن دور باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سزاوار ستایش و مکرم. (ناظم الاطباء). رجوع به تکرم شود
سخن گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخن گوینده و تکلم کننده. گوینده و سخن گو و سخن ران و سخن پرداز. (ناظم الاطباء). سخن گو. کلیم. گویا. ناطق. خطیب. گوینده. واعظ. ج، متکلمین و متکلمون. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوسی پیش او (عمر بن شان العاری) اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او (رستم بن مهر) بود. گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان چ بهار، ص 106). فقها و ائمۀ متکلمان گرد آمدندی... (نصیحهالملوک چ همائی ص 138). فهم سخن چون نکند مستمع قوت طبع از متکلم مجوی. سعدی (گلستان). متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان). در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت افزاید. (گلستان). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان). وبس متکلم و از اهل جدل و مباحثه بود. (تاریخ قم ص 233). - متکلم معالغیر، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غایب که فاعل آن متکلم با انبازی یک یا چند دیگر است. آن که متکلم با دیگری یا دیگران بود: رفتیم. رویم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص جمع. (ناظم الاطباء). - متکلم وحده، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غائب که فاعل آن نفس متکلم است. آنگاه که متکلم یکی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص مفرد. (ناظم الاطباء). - متکلم وحده شدن،درتداول، خود به تنهائی سخن گفتن و بدیگران مجال گفتن ندادن. ، عارف به علم کلام. (از اقرب الموارد). کسی را گویند که بعلم کلام و اصول آشنا باشد. این علم را برای آن علم کلام خوانند که اولین اختلاف در کلام اﷲ را مطرح و مورد مباحثه قرار داده و از مخلوق و غیر مخلوق بودن آن صحبت بمیان آورده اند. (از الانساب سمعانی). صاحبان علم کلام. و علم کلام علمی است که در آن مقدمات علم منقول را به دلایل عقلی ثابت کنند و دلایل را به ادلۀ عقلیه موجه سازند. اهل کلام. کلامی. آن که علم کلام داند. آن که توفیق میان فلسفه و دین خواهد. عالم بعلم کلام. دانای بعلم کلام. آن که فهم حقایق اشیاء خواهد به برهان با شرط مطابقت با دین. عالم به علم کلام. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که حقایق اشیاء را با برهان و انطباق با احکام شرع درک کند و بدیگران تعلیم دهد از طریق خطابه و جز آن، وکیل دعوی، مترجم. (ناظم الاطباء)
سخن گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخن گوینده و تکلم کننده. گوینده و سخن گو و سخن ران و سخن پرداز. (ناظم الاطباء). سخن گو. کلیم. گویا. ناطق. خطیب. گوینده. واعظ. ج، متکلمین و متکلمون. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوسی پیش او (عمر بن شان العاری) اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او (رستم بن مهر) بود. گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان چ بهار، ص 106). فقها و ائمۀ متکلمان گرد آمدندی... (نصیحهالملوک چ همائی ص 138). فهم سخن چون نکند مستمع قوت طبع از متکلم مجوی. سعدی (گلستان). متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان). در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت افزاید. (گلستان). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان). وبس متکلم و از اهل جدل و مباحثه بود. (تاریخ قم ص 233). - متکلم معالغیر، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غایب که فاعل آن متکلم با انبازی یک یا چند دیگر است. آن که متکلم با دیگری یا دیگران بود: رفتیم. رویم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص جمع. (ناظم الاطباء). - متکلم وحده، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غائب که فاعل آن نفس متکلم است. آنگاه که متکلم یکی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص مفرد. (ناظم الاطباء). - متکلم وحده شدن،درتداول، خود به تنهائی سخن گفتن و بدیگران مجال گفتن ندادن. ، عارف به علم کلام. (از اقرب الموارد). کسی را گویند که بعلم کلام و اصول آشنا باشد. این علم را برای آن علم کلام خوانند که اولین اختلاف در کلام اﷲ را مطرح و مورد مباحثه قرار داده و از مخلوق و غیر مخلوق بودن آن صحبت بمیان آورده اند. (از الانساب سمعانی). صاحبان علم کلام. و علم کلام علمی است که در آن مقدمات علم منقول را به دلایل عقلی ثابت کنند و دلایل را به ادلۀ عقلیه موجه سازند. اهل کلام. کلامی. آن که علم کلام داند. آن که توفیق میان فلسفه و دین خواهد. عالم بعلم کلام. دانای بعلم کلام. آن که فهم حقایق اشیاء خواهد به برهان با شرط مطابقت با دین. عالم به علم کلام. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که حقایق اشیاء را با برهان و انطباق با احکام شرع درک کند و بدیگران تعلیم دهد از طریق خطابه و جز آن، وکیل دعوی، مترجم. (ناظم الاطباء)
تمام کننده چیزی، کامل کننده، در دستور زبان کلمه ای که همراه حرف اضافه می آید و به فعل یا به صفت نسبت داده می شود، در ریاضی به هر یک از دو زاویه ای که مجموع اندازه های آن 90 درجه باشد، دنباله، بقیه
تمام کننده چیزی، کامل کننده، در دستور زبان کلمه ای که همراه حرف اضافه می آید و به فعل یا به صفت نسبت داده می شود، در ریاضی به هر یک از دو زاویه ای که مجموع اندازه های آن 90 درجه باشد، دنباله، بقیه