جدول جو
جدول جو

معنی متکثم - جستجوی لغت در جدول جو

متکثم
(مُ تَ کَثْ ثِ)
سرگشته. (آنندراج). ساکت و خاموش با سرگردانی، خمیده و دوتا شده، پوشیده و پنهان، متوقف ودرنگ کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متکثر
تصویر متکثر
بسیار، متعدد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
کسی که سخن می گوید، تکلم کننده، گوینده، سخن گو، کسی که در علم کلام تبحر دارد، دانشمند علم کلام،
از نام های خداوند، خطیب
متکلم مع الغیر: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص جمع
متکلم وحده: در دستور زبان علوم ادبی اول شخص مفرد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ کَمْمِ)
فروگیرنده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروگرفته. (ناظم الاطباء) ، مدهوش و رفته عقل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکمم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَثْ ثِ)
آن که دهان بند نهد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که بر دهان وی دهان بند باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلثم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَثْ ثِ)
افزوده ومتزاید. (ناظم الاطباء). بسیار. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) : پس اگر چنین نیست، و هر صفتی را بذات خویش معنی دیگریست، یک جوهر شش صفت متکثر باشد، متوحد و منفرد نباشد. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 65). و چون فنون علم متکثر و متعدد است... (تجارب السلف). و رجوع به تکثر شود، توانگر و دولتمند، کسی که وانمود کند به چیزی که دارا نیست. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَرْ رِ)
به تکلف کرم نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف سخاوت و جوانمردی میکند. (ناظم الاطباء) ، آن که از لؤم و جز آن دور باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سزاوار ستایش و مکرم. (ناظم الاطباء). رجوع به تکرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لَ)
جای سخن. یقال: ما اجد متکلماً، ای موضع کلام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَلْ لِ)
سخن گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخن گوینده و تکلم کننده. گوینده و سخن گو و سخن ران و سخن پرداز. (ناظم الاطباء). سخن گو. کلیم. گویا. ناطق. خطیب. گوینده. واعظ. ج، متکلمین و متکلمون. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوسی پیش او (عمر بن شان العاری) اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او (رستم بن مهر) بود. گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان چ بهار، ص 106). فقها و ائمۀ متکلمان گرد آمدندی... (نصیحهالملوک چ همائی ص 138).
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی (گلستان).
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان). در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت افزاید. (گلستان). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند. (گلستان). وبس متکلم و از اهل جدل و مباحثه بود. (تاریخ قم ص 233).
- متکلم معالغیر، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غایب که فاعل آن متکلم با انبازی یک یا چند دیگر است. آن که متکلم با دیگری یا دیگران بود: رفتیم. رویم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص جمع. (ناظم الاطباء).
- متکلم وحده، صیغه ای از فعل ماضی و مضارع و امر غائب که فاعل آن نفس متکلم است. آنگاه که متکلم یکی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اول شخص مفرد. (ناظم الاطباء).
- متکلم وحده شدن،درتداول، خود به تنهائی سخن گفتن و بدیگران مجال گفتن ندادن.
، عارف به علم کلام. (از اقرب الموارد). کسی را گویند که بعلم کلام و اصول آشنا باشد. این علم را برای آن علم کلام خوانند که اولین اختلاف در کلام اﷲ را مطرح و مورد مباحثه قرار داده و از مخلوق و غیر مخلوق بودن آن صحبت بمیان آورده اند. (از الانساب سمعانی). صاحبان علم کلام. و علم کلام علمی است که در آن مقدمات علم منقول را به دلایل عقلی ثابت کنند و دلایل را به ادلۀ عقلیه موجه سازند. اهل کلام. کلامی. آن که علم کلام داند. آن که توفیق میان فلسفه و دین خواهد. عالم بعلم کلام. دانای بعلم کلام. آن که فهم حقایق اشیاء خواهد به برهان با شرط مطابقت با دین. عالم به علم کلام. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که حقایق اشیاء را با برهان و انطباق با احکام شرع درک کند و بدیگران تعلیم دهد از طریق خطابه و جز آن، وکیل دعوی، مترجم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ثَوْ وی)
توقف و درنگ کردن در چیزی، سرگشته گردیدن. دوتا شدن، پنهان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بسیار شونده، بسیار جوینده، بسیار بسیار شونده، بسیار جوینده بسیار گیرنده (از چیزی) جمع متکثرین، بسیار متعدد: پس اگر چنین نیست و هر صفتی را بذات خویش معنی دیگرست یک جوهر شش صفت متکثر باشد متوحد و منفرد نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
سخن گوینده، گویا، ناطق، گوینده، خطیب، واعظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکثم
تصویر تکثم
پنهانیدن، سرگشتگی، درنگیدن، دوتاشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکثر
تصویر متکثر
((مُ تَ کَ ثِّ))
بسیار شونده، دارای کثرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
((مُ تَ کَ لِّ))
سخن گوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکلم
تصویر متکلم
سخنگو
فرهنگ واژه فارسی سره
خطیب، سخن گو، گوینده، ناطق، عالم کلام، کلامی
متضاد: مستمع، شنونده، فیلسوف، فسلفه دان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متعدد، بسیار، پرشمار، افزون
فرهنگ واژه مترادف متضاد