جدول جو
جدول جو

معنی متواهب - جستجوی لغت در جدول جو

متواهب(مُ تَ هَِ)
یکدیگر را بخشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به همدیگر بخشنده و عطا کننده و جوانمردی نماینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تواهب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متشابه
تصویر متشابه
مانند هم، همانند، مقابل محکم، آیه ای که معنی واقعی آن معلوم نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متناهی
تصویر متناهی
آنچه آخر داشته باشد و به انتها برسد، به پایان رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متناسب
تصویر متناسب
کسی یا چیزی که با دیگری نسبت و همانندی داشته باشد، دارای تناسب و هماهنگی، چیزی که اجزای آن با هم هماهنگ باشد، خوش ترکیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
کسی که عمداً کار و عمل خود را آشکار سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
طرف مقابل در جنگ، دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متظاهر
تصویر متظاهر
تظاهر کننده، ظاهرساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواهب
تصویر مواهب
موهبت ها، چیزهایی که به کسی ببخشند، بخشش ها، دهش ها، جمع واژۀ موهبت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ هَِ)
جمع واژۀ موهبه. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عطیه ها. جمع واژۀ موهبت. (غیاث) : منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). ملک مثال داد تا ایشان را نکال کردند... حکیم را حاضر خواست و به مواهب خطیرمستغنی گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 395). تا به میامن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بر من متواتر شد. (کلیله چ مینوی ص 47).
سایل و زایر از مواهب او
قهرمان خزانۀ وهاب.
سوزنی.
خلف دست به جوایز و عطیات و مواهب برگشاد و خود را در پیش سلطان افکند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 251). شمس المعالی در باب او ابواب صنایع و مواهب تقدیم فرموده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). ثنا وستاگوی او در بزم بذل مواهب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447).
توران شه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم.
حافظ.
اصفهان... شهری است به حقیقت مخصوص به اوفی قسمی از مبادی ایادی الهی جل جلاله و منصوص بر اوفر سهمی از غرایب مواهب پادشاهی عم نواله. (از ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به موهبت و موهبه شود، جمع واژۀ موهب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
بریکدیگر تازنده و حمله برنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تواثب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
شتر که زمین بسیار گیرد زیر سپل خود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر گرد و خاک انگیزاننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تناهب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ رَ)
به یکدیگر بخشیدن. (زوزنی). با یکدیگر بخشیدن. (دهار). بخشش کردن مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
شتاب رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتابنده در رفتار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تواهس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
همراه در سفر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، همپایه و برابر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تواهق شود، همقدم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
متحابه در فارسی مونث متحاب: همدوستار مونث متحاب: سفارتخانه های دول متحابه دربار همایون، جمع متحابات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراکب
تصویر متراکب
بر روی یکدیگر انباشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراهن
تصویر متراهن
همگرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقارب
تصویر متقارب
با یکدیگر نزدیک گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاذب
تصویر متجاذب
همگیرا جذب کننده یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانب
تصویر متجانب
دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهد
تصویر متجاهد
کوشش کننده سعی کننده و زحمت کشنده و جهد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
نما گر کسی که عمل خویش را بقصد آشکار سازد: متجاهر بفسق جمع متجاهرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهل
تصویر متجاهل
خویشتن را نادان نماینده، کسی که تظاهر به نادانی می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباهج
تصویر متباهج
شکوفه بار شکوفه زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحارب
تصویر متحارب
کسی که آتش جنگ بر افروزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاسب
تصویر متحاسب
حساب کننده با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباهی
تصویر متباهی
خود ستای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواهب
تصویر تواهب
بیکدیگر بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواهب
تصویر مواهب
عطیه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلاهی
تصویر متلاهی
همبازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواهب
تصویر مواهب
((مَ هِ))
جمع موهبت، بخشش ها و انعام ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متظاهر
تصویر متظاهر
وانمودگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متعاقب
تصویر متعاقب
به دنبال، در پی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متناسب
تصویر متناسب
برازنده
فرهنگ واژه فارسی سره
بخشش ها، دهش ها، عطایا، موهبت ها
متضاد: مکاسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد