جدول جو
جدول جو

معنی متنغص - جستجوی لغت در جدول جو

متنغص(مُ تَ نَغْ غِ)
زندگانی تیره. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیره روزگار. رجوع به تنغص شود، بی آسایش در زندگانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منغص
تصویر منغص
مکدر، تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغص
تصویر منغص
تیره کننده، کسی یا چیزی که زندگانی را بر کسی تیره و ناگوار کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نَمْ مِ)
آن که خود را به موی چیدن دهد. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که زلف میگذارد و موی آن را می چینند و صورت رابدان آرایش میکنند. رجوع به تنمص شود، آن که رخسار وی صیقلی و صاف باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَغْ غَ)
مکدر و تیره. (غیاث). مکدر و تیره و ناخوش. (آنندراج). زندگانی سخت و تیره. (ناظم الاطباء). ناگوار: چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 778). و آنگاه در حال منغص و مکدراست. (کیمیای سعادت ایضاً ص 868). اوقات عمر در خیال مشاهدۀ تو بر دل من منغص می گذشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 30). عیش او منغص و حیات او مکدر بود. (اخلاق ناصری). ملک را عیش از او منغص بود. (گلستان سعدی).
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست.
سعدی.
عیش او منغص و عمر او مکدر بود. (اخلاق ناصری).
- منغص خاطر، مکدرخاطر. آزرده خاطر: هولاکوخان بواسطۀ حادثۀ منکوقاآن... منغص خاطر بود. (جامعالتواریخ رشیدی).
- منغص داشتن، منغص کردن: زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منغص کردن شود.
- منغص شدن، مکدر شدن. تیره شدن. ناخوش شدن. تلخ شدن. ناگوار شدن: دنیا بر وی منغص شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). اگر به خلاف این بود سعادت او مکدر و منغص شود. (اخلاق ناصری). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256).
- منغص کردن، تیره کردن. ناخوش کردن. تلخ کردن. ناگوار کردن: اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است. (گلستان سعدی).
ای معشر یاران که رفیقان منید
عیش خوش خویشتن منغص مکنید.
سعدی.
- منغص گردانیدن، منغص کردن: تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند. (کلیله و دمنه). اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند. (کلیله چ مینوی ص 142). رجوع به ترکیب منغص کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَغْ غِ)
کسی و یا چیزی که زندگانی را بر کسی سخت و تیره میکند. (ناظم الاطباء). ناخوش و ناگوار کننده. مکدرکننده: به مرضی انجامید که آخر امراض و منغص اغراض بود. (راحهالصدور راوندی). اگر فرقت خانه و وطن، منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دارمی. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 117). منغص عیش و مکدر حیات، جز طلب فضول... نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 351)
لغت نامه دهخدا
(تَدْ)
ناخوش شدن عیش. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). تیره شدن زندگانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمَغْ غِ)
دردآگین شکم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمغص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَنَغْ غِ)
دیگرگون گردنده و بر کسی خشم گیرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) ، خشمناک و پر از خشم و غضب. (ناظم الاطباء). رجوع به تنغر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَغْ غِ)
چیزی لرزنده و جنبنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متزلزل و جنبان. (ناظم الاطباء). رجوع به تنغش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَغْ غِ)
جنبده و مضطرب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متحرک و جنبان سر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنغض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَغْ غِ)
سخن آهسته گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آهسته سراینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهسته خواننده و سراینده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَقْ قِ)
عیب کننده و بد گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی حرمتی کننده و بی آبرو کننده و عیب کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنقص شود
لغت نامه دهخدا
تیر زیستی تیره گشتن زندگی تیره شدن مکدر گشتن، تیره شدن زندگی مکدر گشتن عیش، تیرگی، جمع تنغصات
فرهنگ لغت هوشیار
تیره گشته، ناخوش تیره گردانیده مکدر، نا خوش گردانیده (عیش و غیره)، تیره گرداننده، نا خوش کننده: (اگر فرقت خانه و وطن منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دار می) (نفثه المصدور. چا. یز. 117)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنغص
تصویر تنغص
((تَ نَ غُّ))
تیره شدن، تیره و ضایع شدن زندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغص
تصویر منغص
((مُ نَ غَّ))
تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغص
تصویر منغص
((مُ نَ غِّ))
تیره گرداننده، ناخوش کننده
فرهنگ فارسی معین
تیره، کدر، مکدر، ناخوش، ناگوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد