جدول جو
جدول جو

معنی متمزز - جستجوی لغت در جدول جو

متمزز
(مُ تَ مَزْ زِ)
متمزّر. رجوع به متمزر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعزز
تصویر متعزز
عزیز، گرامی، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
جداشونده، جدا و ممتاز، دارای قوۀ تمییز، دارای عقل و فهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمزق
تصویر متمزق
پراکنده، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَ مِ)
پراکنده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جنبندۀ آماده شده برای برخاستن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَزْ زِ)
نیک پاک از آلایش و از ریم و چرک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقزز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَزْ زِ)
ارجمند و کمیاب گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نادر و کمیاب و پربها و گران و عزیز. (ناظم الاطباء). مقرب گرامی: از نهیب سلطان به یکی از متعززان اقصای هند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 417). از سایر امراء متعزز و ممتاز، قولش نزد همگان حجت و با برگ و ساز بود. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 184). و رجوع به تعزز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ زْ زِ)
جنبنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). درخت جنبنده از باد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهزع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مازز)
دور شونده و دور. (آنندراج). جداگانه و دور و جدا و علیحده. (ناظم الاطباء). رجوع به تماز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زَ)
کسی که به یکبار شیر میدوشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
آن که یک یک مکد و اندک نوشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می نوشد یا می مکد اندک اندک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
پاره پاره و بخش بخش. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکافنده. (ناظم الاطباء) ، درنده از خشم. (ناظم الاطباء). پاره پاره از خشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
پاره شونده. (آنندراج) (غیاث) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پاره پاره گردیده و چاک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزق شود.
- متمزق گشتن، پریشان گشتن. متفرق شدن: منازعان و معارضان او (سیف الدوله) در اطراف و اکناف جهان متفرق و متمزق گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 210)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَعْ عِ)
روی آژنگ ناک و در ترنجیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورترنجیده ابرو. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تمعز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
عادت شده و خوی گرفته. (ناظم الاطباء). خوی کننده به چیزی، به سر خود رونده، به تکلف جوانمردی کننده، افزونی کننده بر کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
آن که برهد از کاری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رسته ورهایی یافته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ ی یِ)
جداشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جدا و علیحده و از هم جدا و متفاوت. (ناظم الاطباء).
- متمیز آمدن، جدا و تمیز داده شدن: حلال و حرام آمیخته شده باشد و متمیز نیاید وی را. (ترجمه النهایۀطوسی چ سبزواری ص 132).
- متمیز شدن، جدا شدن. ممتاز شدن. متمیز گردیدن: صفت این خون متمیز شود از خون استحاضه. (ترجمه النهایۀ طوسی چ سبزواری ص 15).
- متمیز گردیدن، متمیز شدن: و حق از باطل متمیز گردد. (انیس الطالبین ص 189). رجوع به ترکیب قبل شود.
، پاره پاره از خشم و غیظ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمیز شود، برگزیده و ممتاز. اهل تمیز و تشخیص. صاحب فهم و فراست: و مردم نوبنجان متمیز باشند و به صلاح نزدیک. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 147). و مردم فیروزآباد متمیز و بکار آمده باشند و به صلاح موسوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139). و مردم آنجا (شاپور) متمیز باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 142). و بر متمیزان و بزرگان پوشیده نیست. (جهانگشای جوینی).
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحَزْ زِ)
بریده شده. (آنندراج). بریده شده وقطع شده. (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحزز شود
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
مزمزان خوردن شراب را و یک یک مکیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندک اندک مکیدن. (تاج المصادر بیهقی). تمصص شراب. (اقرب الموارد) ، مز خوردن. (از اقرب الموارد) ، نوشیدن. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متمزع
تصویر متمزع
پاره پاره بخش بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
جدا و علحده و از هم جدا و متفاوت
فرهنگ لغت هوشیار
ارجمند، کمیاب، ارزنده گرانبها، پایدار استوار گرامی ارجمند: ... از سایر امرا متعزز و ممتاز قولش نزد همگان حجت و با برگ و ساز بود، نادر کمیاب، پربها قیمتی، محکم استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمیز
تصویر متمیز
((مُ تَ مَ یِّ))
جدا شونده، (ص) جدا، ممتاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعزز
تصویر متعزز
((مُ تَ عَ زِّ))
عزیز، ارجمند، قیمتی
فرهنگ فارسی معین
گرامی، عزیز، ارجمند، نادر، کمیاب، پربها، ارزشمند، قیمتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد