جدول جو
جدول جو

معنی متمریٔ - جستجوی لغت در جدول جو

متمریٔ(مُ تَ مَرْ رِءْ)
به تکلف مردمی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ادعای مردمی و ملاطفت کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمرؤ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمایل
تصویر متمایل
کسی که به چیزی مایل است، کج شونده، خمیده، مایل گشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
ویژگی کسی یا چیزی که از دیگران جدا و مشخص باشد، دارای تمایز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَلْ لِءْ)
انباشته و پر شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تملؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَسْ سِءْ)
جامۀ کهنه و دریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمسؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ رْ رِءْ)
گوشت نیک پخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَرْ رِءْ)
از ’ق رء’، مرد عابد و پارسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَوْ وُ)
مرؤک الطعام گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ ری)
آراسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آراسته شده و زینت گرفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ ءْ)
طعام ممری ٔ، طعام خوشگوار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَرْ رِءْ)
از ’درء’، دست ظلم دراز کننده. (آنندراج). جابر و ستمگر. (ناظم الاطباء) ، گستاخ و بی ادب، کسی که خود را پنهان می کند برای فریب دادن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدرؤ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متمرده
تصویر متمرده
مونث متمرد جمع متمردات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنمرین
تصویر متنمرین
جمع متنمر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
بازشناخته از، جدا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
به اینطرف و آنطرف جنبنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متمرد، پترانان سرکشان نا فرمانان جمع متمرد در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمرنین
تصویر متمرنین
جمع متمرن در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمنیه
تصویر متمنیه
مونث متمنی جمع متمنیات. مونث متمنی جمع متمنیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمرکز
تصویر متمرکز
جمع شده در یک جای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمرکز
تصویر متمرکز
((مُ تَ مَ کِ))
در مرکز جای گیرنده، فراهم آمده و جمع شده در یک نظام، متوجه و معطوف، دارای تمرکز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
کج شده و خمیده شده، آن چه که به چیزی میل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
((مُ تَ یِ))
چیزی که از دیگری جدا و مشخص باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
جدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متمرکز
تصویر متمرکز
Centered, Intensive, Focused
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
Distinct, Distinctively
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از متمرکز
تصویر متمرکز
skoncentrowany, skupiony, intensywny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
виразний , виразно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از متمرکز
تصویر متمرکز
центрированный , сосредоточенный , интенсивный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
отчетливый , отличительно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
distinto, de forma distinta
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
wyraźny, wyraźnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از متمرکز
تصویر متمرکز
zentriert, fokussiert, intensiv
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
deutlich, unverwechselbar
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از متمرکز
تصویر متمرکز
centrado, focado, intensivo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از متمرکز
تصویر متمرکز
зосереджений , інтенсивний
دیکشنری فارسی به اوکراینی