جدول جو
جدول جو

معنی متمائل - جستجوی لغت در جدول جو

متمائل(مُ تَ ءِ)
رجوع به متمایل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمایل
تصویر متمایل
کسی که به چیزی مایل است، کج شونده، خمیده، مایل گشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده در یکدیگر، داخل شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشاغل
تصویر متشاغل
آنکه خود را به کاری مشغول سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
چیزی که مانند چیز دیگر باشد مانند هم، همانند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ثِ)
مشابه و مانند همدیگر شونده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همسرو مانند هم و مثل هم. (ناظم الاطباء) ، بیماری که به به شدن نزدیک شود. (آنندراج). بیمار به شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تماثل شود، در حساب هر دوعدد که متساوی یکدیگر باشند متماثلان خوانند چون چهار و چهار. (از نفایس الفنون). دو عددی که هم از لحاظقدر مطلق و هم از لحاظ علامت مانند هم باشند چون ’8 و 8’ و ’5 و 5’ متماثلان باشند. رجوع به تماثل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ ءِل ل)
از ’ت م ل’، مرد دراز و راست قد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
از ’ض ٔل’، باریک و خرد و حقیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تضاؤل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ یِ)
به این طرف و آن طرف جنبنده. (ناظم الاطباء) :
ای سپس مال و آز مانده شب و روز
نیستی الاکه سایۀ متمایل.
ناصرخسرو.
جلوه کنان میروی ّ و باز نیایی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل.
سعدی.
، در خم و چم شونده، مأخوذ از تمایل بمعنی خمیدن. (غیاث) (آنندراج) ، کج شده و خمیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمایل شود، میل و خواهش کننده. (غیاث) (آنندراج). میل کرده و راغب شده و مایل گشته. (ناظم الاطباء). گرایسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
از ’م ٔر’، فخرکننده و نازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به یک دیگر نازنده و فخرکننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمائر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
مرد ریاکار در دوستی. (ناظم الاطباء). مرد ریاکار، دروغگو. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
فال گیرنده. (غیاث) (آنندراج). فال گوینده و غیب گوینده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
دراز مضطرب خلقت از شتر و مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در الاساس: رجل متماحل، فاحش الطول. (از اقرب الموارد) ، خانه دور از خانه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد متغیراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یقال رأیته متماحلا، ای متغیرالبدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سبسب متماحل، بیابان دراز و بی پایان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فی الحدیث عن علی ٌ کرم اﷲ وجهه: اًن ّ من ورائکم اموراً متماحله، أی فتناًیطول شرحها و امرها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
خوارو ذلیل و حقیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
خواهنده چیزی را همدیگر. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). مر یکدیگر پرسنده و خواهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسأل و تساؤل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متبائن
تصویر متبائن
متباین درفارسی: جدا، نا ساز، نا برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزائد
تصویر متزائد
متزاید در فارسی افزون افزون شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداول
تصویر متداول
رایج، و معمول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدائم
تصویر متدائم
انبوهی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجادل
تصویر متجادل
با هم خصومت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهل
تصویر متجاهل
خویشتن را نادان نماینده، کسی که تظاهر به نادانی می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحامل
تصویر متحامل
زیر بار رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبادل
تصویر متبادل
معاوضه کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبائع
تصویر متبائع
داد و ستد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسائل
تصویر متسائل
همخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده درهم و درج شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزائل
تصویر متزائل
متزایل در فارسی: جدا شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
به اینطرف و آنطرف جنبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
مانند هم، همانند چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزایل
تصویر متزایل
جدا و علیحده، دور و متفرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
کج شده و خمیده شده، آن چه که به چیزی میل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
((مُ تَ ثِ))
مانند هم، شبیه یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متداول
تصویر متداول
فراگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
شبیه، مانند، مثل، همانند
متضاد: متفاوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خمیده، کج، مایل، معطوف، منحرف، خواهان، راغب، شایق، گرونده، مایل
متضاد: متنفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد