جدول جو
جدول جو

معنی متلوه - جستجوی لغت در جدول جو

متلوه(مُ تَ لَوْ وِهْ)
سراب درخشنده و مضطرب. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مضطرب و جنبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متلوه(مَ)
گاله. بیخود و سرگشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- متلوه العقل، دیوانۀ سودایی و مجنون. (آنندراج). دیوانه و بی عقل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متلوه
تا سه مند، آبسار درخشنده
تصویری از متلوه
تصویر متلوه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متلون
تصویر متلون
رنگ به رنگ، کنایه از کسی که مرتباً به رنگی درمی آید و تغییر فکر و عقیده می دهد، کنایه از گوناگون، مختلف
فرهنگ فارسی عمید
(تَ حَ لُ)
درخشیدن سراب و اضطراب و درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ)
کار قوم لوط کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). لواط کننده ومشغول به لواط. (ناظم الاطباء). رجوع به تلوط شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ لَوْ وی)
تافته و دو تا گردنده و خمنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کج و خمیده و پیچیده. (ناظم الاطباء) ، روی گردانیده، درخشیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ نَ)
مؤنث متلون. رجوع به متلون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ)
آن که بر یک روش و یک خوی نپاید و قرار نگیرد. (منتهی الارب). کسی که بر یک خلق نپاید و عباره الاساس: ’رجل متلون یعنی مرد مختلف الاخلاق’. (از اقرب الموارد). آن که بر یک روش و خوی نپاید و قرار نگیرد. (ناظم الاطباء). آن که بر یک خو نباشد. بلهوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علامت کژی باطن او آن است که متلون و متغیر پیش آید. (کلیله و دمنه) ، رنگ به رنگ شونده. (غیاث) (آنندراج). رنگارنگ. گوناگون. (ناظم الاطباء).
- متلون شدن، مبدل شدن و تغییر رنگ دادن. (ناظم الاطباء).
، مأخوذ ازتازی. تغییرپذیر و ناپایدار و بی قرار و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- متلون المزاج، متلون مزاج. بی قرار و بی ثبات و ناپایدار. (ناظم الاطباء). آن که هر لحظه خلق و خوی دیگر دارد از نرمی و درشتی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، (اصطلاح فن عروض) شعری که در دو وزن از اوزان عروضی خوانده شود. شعری که در دو بحر یا بیشترخوانده میشود. وطواط آرد: این صنعت چنان باشد که شاعر بیتی گوید که آن را به دو وزن یا بیشتر بتوان خواند، مثال از تازی:
انما الدنیا فداء داره
وبنو الدنیا فداء اسرته.
اگر لفظ ’فدا’ بفتح فاخوانی مقصور در هر دو مصراع بیت از بحر مدید باشد. و تقطیعش چنین بود: فاعلاتن فاعلن فاعلن. و اگر لفظفدا را بکسر فاخوانی ممدود بیت از بحر رمل بود و تقطیعش چنین باشد: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. مثال ازپارسی:
ای بت سنگین دل سیمین قفا
ای لب تو رحمت و غمزه بلا.
در این بیت اگر ’س’ سنگین و ’س’ سیمین و ’ت’ تو و ’غ’ غمزه را مخفف خوانی بیت از بحر سریع باشد، و تقطیعش چنین بود: مفتعلن مفتعلن فاعلن. و اگر این چهار را مشدد خوانی بیت از بحر رمل باشد، و تقطیعش چنین بود: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. و احمد منشوری مختصری ساخته است و آن را خورشیدی شرح کرده ونامش ’کنزالغرائب’، جملۀ آن از این ابیات متلون است. در آنجا بیتی آورده است که به سی و اند وزن بتوان خواند اما این موضع را این قدر تمامست. (حدائق السحر فی دقائق الشعر ص 54- 55)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ)
انتظار و درنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهسته و با درنگ و شکیبا و صابر. (ناظم الاطباء). رجوع به تلوم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ثور متلول، گاو استوارخلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). گاو فربه استوارخلقت. (ناظم الاطباء)، نعت است از تل (ت ل ل) . یقال تله للجبین کما یقال کبه لوجهه. (منتهی الارب). بر زمین زننده کسی را یا بر گردن و روی افکننده. (آنندراج). به روی افکنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ)
پیچنده و برگردنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). پیچیده و برگردیده. (از ناظم الاطباء). رجوع به تلوص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَلْ لِهْ)
سرگشته و بیخود. (آنندراج). اندوهگین و ملول و سرگشته وحیران و بیخود شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ)
آلوده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آلوده و چرکین و ناپاک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلوث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَوْ وِهْ)
سخن گوینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که دهان میگشاید در سخن گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِهْ)
پراکنده و پریشان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پراکنده و پریشان و بی ترتیب. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لُوْ وَ)
مقابل مسفوله: تاء معلوه. یاء مسفوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فوقانیه. حرفی که در بالای آن نقطه باشد
لغت نامه دهخدا
(تِلْوَ)
بزغاله ای زاید از چهار ماه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، گوسپندی که قبل از صفریه زاید. و الصفریه نتاج الغنم مع طلوع السهیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِلْ وَ)
مؤنث تلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مؤنث تلو یعنی بچۀ مادۀ خر و استر. (ناظم الاطباء). رجوع به تلو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
از ’ت ل و’، متلی. ماده شتر با بچه که پس از وی رود. ج، متالی. یقال ناقه متل و ناقه متلیه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اشتر با بچه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خانه ای که پرده نداشته باشد. (منتهی الارب). خانه بی در و خیمۀ بی پرده. (ناظم الاطباء). خانه ای که پرده و در نداشته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لُوْ وَ / وِ)
مرآت مجلوه، آیینۀ صاف و روشن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَدَوْ وِهْ)
فرسوده و پوسیده، تغییر یافته و مبدل شده، ستبر شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدوه شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ شَوْ وِهْ)
ناشناسا و چیزی که شناخته نشود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متغیر و ناشناس. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشوه شود
لغت نامه دهخدا
(مالْوَ)
در هند مرکزی است به شمال دکان. (ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایالت مرکزی هندوستان. (ناظم الاطباء). مالوه یکی از قدیمترین دولتهای طایفۀ رجبوت است که مدتها در مقابل تعرض مسلمین از خود مقاومت بخرج داده و سلسله های سلاطین هندوی آن، پایتخت خود ’اوجین’ را یکی از مراکز معتبر علم و ادب کرده و به همین جهت در تاریخ ذکری به خیر دارند. مالوه مدت سه قرن مقاومت نمود تا در عهد سلطان بلبن از سلاطین دهلی مطیع شد. سرحد طبیعی آن عبارت بود از طرف جنوب نهر نربدا، از شمال چمبل و از مغرب گجرات و از مشرق بند لخند. پایتخت سلاطین اسلامی مالوه (از 804 تا937 ه. ق.) در شهر مندو قرار داشت که آن را هوشنگ غوری در جلگۀ وسیعی در میان دره های عمیق ساخته بود و مساجد آن اشتهار بسیار داشت. (از ترجمه طبقات سلاطین اسلام ص 279). و رجوع به همین مأخذ و مالوا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لُوْ وَ)
مؤنث مجلو. (ناظم الاطباء). رجوع به مجلو شود، عروس جلوه داده. (منتهی الارب). عروس بی حجاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متلوی
تصویر متلوی
تافته، دو تا گردنده خمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکوه
تصویر متکوه
پراگنده پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشوه
تصویر متشوه
شنا سا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلوم
تصویر متلوم
درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلونه
تصویر متلونه
مونث متلون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلون
تصویر متلون
رنگ برنگ شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلوث
تصویر متلوث
آلوده شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلون
تصویر متلون
گوناگون، کسی که پی درپی تغییر عقیده بدهد، رنگارنگ
فرهنگ فارسی معین
رنگارنگ، رنگین، مختلف، گوناگون، متغیر، دمدمی، سست رای
متضاد: یکرنگ، همرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد