جدول جو
جدول جو

معنی متلمظه - جستجوی لغت در جدول جو

متلمظه
(مُ تَ لَمْ مِ ظَ)
قید بعیره، المتلمظه، هر دو دست فراهم آورده بست شتر را چنانکه بساید دستی دست دیگر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). هر دو دست شتر را فراهم آورده به هم بست آنها را طوری که این دست به آن دست سائیده شد. (ناظم الاطباء). پیوستن دستهای شتر تا اینکه بساید لنگ به لنگ دیگر. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَ لَسْ سِ نَ)
شتران رها کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ماده شتری که کرۀ دیگری را بجای کرۀ خود میگیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ می یَ)
از مذاهبی است که بوسیلۀ اصحاب ابی مسلم صاحب الدعوۀ معروف، به خراسان پدید آمد. مسلمیه ابومسلم را امام دانند و گویند او زنده است. در آنگاه که منصور (به خیانت) ابومسلم را بکشت دعات و اصحاب نزدیک او به نواحی بلاد گریختند. یکی از آنها اسحاق ترک است که به ماوراءالنهر شد و در آنجا برای خواندن مردم به ابی مسلم مقیم گشت و مدعی گردید که ابومسلم به کوهستان ری محبوس است و پیروان او - نظیر کیسانیه نسبت به محمد بن الحنفیه - گمان برند که او به روزی معلوم بیرون آید، و اسحاق را از آن روترک گویند که زمانی او به بلاد ترک رفته و مردم را به ابی مسلم دعوت کرد. و صاحب کتاب اخبار ماوراءالنهر گوید که ابراهیم بن محمد که عالم امور مسلمیه بود گفت: اسحاق از مردم ماوراءالنهر و امی بود و پریی مسخر خویش داشت که هرچه از او پرسیدندی فردا شب پاسخ گفتی. و این اسحاق پس از مرگ ابومسلم مردم را بدین دین خواند و خود را پیامبر و فرستادۀ زردشت می گفت و مدعی بود که زردشت زنده است و روزی بیرون آید و دین خویش برپای دارد. بلخی گوید: پاره ای مردم مسلمیه را خرمدینیه نامند و گفت: شنیدم که نزد ما به بلخ در قریه ای موسوم به حرساد از این قوم جماعتی باشند که دین خویش پوشیده دارند. و بعضی گفته اند که اسحاق ترک علوی واز اولاد یحیی بن زید بن علی است. (از ابن الندیم از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ابومسلم مروزی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ می یَ)
مسلّمه. رجوع به مسلّمه و مسلمیات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَمْ مِ رَ)
لثه متشمره، گوشت بن دندان بین دندان چفسیده. (منتهی الارب). گوشت بن دندان که به دندان چسبیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ کَ)
مؤنث متملک
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ نَ)
مؤنث متلون. رجوع به متلون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَمْمِ ءْ)
برگزیننده برای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، زمینی که فراگیرد و پوشد، مأخوذ از ’لماء’. (آنندراج) (از منتهی الارب). پوشندۀ زمین. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلمؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَعْ عِ جَ)
زن بسیارشهوت جوشان گرم کس. (آنندراج) (از منتهی الارب). زن پرشهوت گرم فرج. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَمْ مِ رَ)
زن که چهرۀخود را با زعفران رنگ کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مِ سِ)
دهی است از دهستان بادوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 65هزارگزی جنوب شرقی اهواز. دشت، گرمسیر، با100 تن سکنه از طایفۀ زرگان و آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَجْ جِ فَ)
چاه کهنه که اطراف آن ریخته و ناصاف شده باشد و دولی را که در آن فرو میبرند جهت آب کشیدن پاره میکند. (ناظم الاطباء). بئر متلجفه، ای منخسفه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ ظَ)
مؤنث متلاحظ: احوالهم متشاکله متلاحظه. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ مَ)
زن تیزشهوت. (ناظم الاطباء). زنی که شهوت بر او غلبه کرده باشد. غلّیم. غلیمه. غلمه. (از اقرب الموارد) ، هر حیوان مادۀ تیزشهوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ مَ حَ)
کم موی سر: جاریه مصلمحهالرأس، دختر کم موی سر. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَمْ مَ)
محل تبسم و خنده. یقال: انه لحسن المتلمظ. (ناظم الاطباء). متبسّم. (از اقرب الموارد) (محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ لَمْ مِ)
آن که زبان گرداگرد دهان برآوردبعد از طعام. (آنندراج) (از منتهی الارب). تذوق. (ازاقرب الموارد). کسی که پس از غذا خوردن زبان را گرداگرد دهان میگرداند تا باقی ماندۀ غذا را برداشته دهان را پاک کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تلمظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَمْ مِ سَ)
جای درد. یقال: کواه المتلمسه، یعنی داغ کرد جای درد او را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِمْ ما ظَ)
زن بیهوده گوی بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملتمسه
تصویر ملتمسه
ملتمسه درفارسی مونث ملتمس لابه دار خواست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلمذه
تصویر متلمذه
مونث متلمذ جمع متلمذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلذذه
تصویر متلذذه
مونث متلذذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلونه
تصویر متلونه
مونث متلون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملقه
تصویر متملقه
مونث متملق جمع متملقات
فرهنگ لغت هوشیار
متملکه در فارسی مونث متملک: ویس متملکه در فارسی مونث متملک: ویسدار داستار مونث متملک جمع متملکات. مونث متملک جمع متملکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلمه
تصویر متعلمه
متعلمه در فارسی مونث متعلم میلاو شاگرد مونث متعلم جمع متعلمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متضمنه
تصویر متضمنه
مونث متضمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکلمه
تصویر متکلمه
متکلمه درفارسی مونث سخنگوینده گفت آر مونث متکلم جمع متکلمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجمله
تصویر متجمله
مونث متجمل جمع متجملات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحفظه
تصویر متحفظه
مونث متحفظ جمع متحفظات
فرهنگ لغت هوشیار
متالمه در فارسی مونث متالم: دردمند درد کشیده مونث متالم جمع متالمات
فرهنگ لغت هوشیار
متامله در فارسی مونث متامل: درنگ کننده، فرجام اندیش مونث متامل جمع متاملات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحمله
تصویر متحمله
مونث متحمل جمع متحملات
فرهنگ لغت هوشیار
پمپ، اسبابی است که بوسیله آن هوا یا گاز یا مایعی را از جائی بجائی منتقل سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمبه
تصویر تلمبه
پمپ
فرهنگ واژه فارسی سره