جدول جو
جدول جو

معنی متقیض - جستجوی لغت در جدول جو

متقیض
(مُ تَ قَیْ یِ)
دیوار ویران و افتنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیوار افتادۀ ویران شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقیض و تقوض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متقی
تصویر متقی
باتقوا، پرهیزگار، پارسا
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قَیْ یِ)
خویشتن را بند کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که خود را ضبط میکند و باز میدارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقید شود، با سعی و کوشش، زحمتکش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای بیضۀ مرغ. (منتهی الارب). جایی که در آن تخم مرغ می نهند. (ناظم الاطباء) ، آنجای از پوست تخم مرغ که چوزه و آب بیرون می آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ)
المتقی لله. المتقی بالله. ابراهیم بن المقتدربالله. بیست و یکمین خلیفۀ عباسی مکنی به ابواسحاق (297- 357 هجری قمری). وی بعد از برادرش الراضی بالله (329 هجری قمری) به خلافت رسید و چهار سال خلیفه بود و کارها در عهد او مضطرب شد. ’توزون’ از امراء دیلم بر او استیلا یافت (331 هجری قمری). متقی چون آن حال بدید با اهل و خواص به موصل رفت. توزون به متقی کس فرستاد و سوگندان مؤکد خورد که از وی هیچ مکروهی به متقی نرسد. متقی به بغداد بازگشت و توزون که با مستکفی همدست شده بود متقی را در بند کشید و دردیدگان او میل کشید و او را کور ساخت. (333 هجری قمری) و متقی تا پایان عمر دربغداد بسر برد. و رجوع به اعلام زرکلی و تجارب السلف و تاریخ گزیده و کامل ابن اثیر ج 8 ص 142، 147، 148 و عیون الانباء ص 224 و عقدالفرید ج 4 ص 252 و ج 5 ص 409 و تاریخ الخلفاء ص 261 و الاوراق و النقود شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ)
از ’وق ی’، پرهیزگار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). مؤمن و نمازگزار و زکوه دهنده و کسی که همه واجبات رابجای آورد و مراد از واجبات اعم از آنهائی است که به دلیل قطعی ثابت شده است مانند فرایض، یا به دلیل ظنی. (از تعریفات جرجانی) : و مردم آنجا (شیراز) متقی و جوانمرد باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کندهر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه). و متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. (سندبادنامه). در مواضی ایام دهقانی بوده است صاین و متدین و متورع و متقی. (سندبادنامه ص 129).
می بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی.
مولوی.
جمله رندان چونکه در زندان بوند
متقی و زاهد و حق خوان بوند.
مولوی.
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان بدل ربودن مردم معینند.
سعدی.
طایفه ای سماع را مدعیند و متقی
زمزمه ای بیار خوش تا بدوند ناخوشان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
مانندگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). مانند و مشابه شدن، آماده شدن جهت کسی و سببی برانگیختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیوفتیدن دیوار. (تاج المصادر بیهقی). شکافتن دیوار و فرودریدن و ویران شدن و افتادن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پاره پاره شدن خایۀ مرغ. (تاج المصادر بیهقی). شکستن بیضه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَضْ ضِ)
مرغی که از هوا فرود آید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقضض شود، باز در چنگال گرفته و چنگ زننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَضْ ضی)
تمام کرده و پرداخته و معدوم و ناپدید، باز چنگ در زده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقضی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَوْ وِ)
هنگامه که برشکند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپاه شکست خورده. (ناظم الاطباء) ، حلقه ای که پراکنده شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بنای ویران شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقوض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَیْ یِ)
جراحت ریمناک. (آنندراج). زخم ریمناک. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقیح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَیْ یِ)
آن که در تابستان اقامت کند در جایی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که میگذراند تابستان را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تقیظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَیْ یِ)
آن که در نیمروز شراب خورد. (آنندراج). آن که در نیمروز می خوابد یا شراب میخورد، مشابه و مانند، آب فراهم آمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَیْ یِ)
آراسته شونده و آراسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آراسته وزینت داده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ)
جمع عربی متقی در حالت نصبی و جری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از صادقین و فا طلب از قانتین ادب
وز متقین حیا وز مستغفرین بیان.
خاقانی.
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین.
مولوی.
و رجوع به متقی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَبْبِ)
حبل متقبض، رسن کوتاه. (منتهی الارب). ریسمان کوتاه که کش نداشته باشد. (ناظم الاطباء) ، کسی که خودرا ضبط میکند و باز می ایستد. (ناظم الاطباء) ، شیر آمادۀ جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تقبض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ یْ یِ)
استخوان شکستۀ دوپاره شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهیض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَیْ یِ)
زن بازمانده از حیض. (آنندراج) ، زن بازمانده از نمازدر ایام حیض. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحیض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متقیه
تصویر متقیه
متقیه در فارسی مونث متقی: شاهنده پارسا مونث متقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقیض
تصویر تقیض
مانند و مشابه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقی
تصویر متقی
پرهیزکار، مومن و نماز گزار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متقی، شاهندگان پارسایان جمع متقی در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقی
تصویر متقی
((مُ تَّ))
پرهیزگار، پارسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقیظ
تصویر متقیظ
((مُ تَ قَ یِّ))
بیدار، هوشیار
فرهنگ فارسی معین
پاکدامن، پرواپیشه، پروادار، خویشتن دار، پرهیزگار، تقواپیشه، خداترس، زاهد، مومن، متورع
متضاد: فاسق، ناپرهیزگار، نامتقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد