توانا. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). توانا و قادر. (ناظم الاطباء) : مدد و معاونت ایشان در تمشیت آن کار متقوی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 259) ، دلاور و دلیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تقوی شود
توانا. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). توانا و قادر. (ناظم الاطباء) : مدد و معاونت ایشان در تمشیت آن کار متقوی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 259) ، دلاور و دلیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تقوی شود
از ’ق طو’، درنگ و تأخیر نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از ’ق طی’) دول پرآبی که آهسته و اندک اندک از چاه برآید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقطی شود
از ’ق طو’، درنگ و تأخیر نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از ’ق طی’) دول پرآبی که آهسته و اندک اندک از چاه برآید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقطی شود
سپری شونده و نابودشونده. (آنندراج). تمام شده و به انجام رسیده و پرداخته شده و به سرآمده و ناپدیدشده و نابودشده و درگذشته. (ناظم الاطباء). برسیده. گذشته و سپری شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقضی شدن، به سر آمدن. گذشتن. به پایان رسیدن. سپری گشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بحمداﷲ که آن مدت منقضی شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). چون ایام نحوس... منقضی و منفصل شود... (سندبادنامه ص 70). چون ایام عزا منقضی شد به جای پدر بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 311). - منقضی گشتن، منقضی شدن: پدر چون دو عمرش منقضی گشت مرا پیرانه پندی داد و بگذشت. سعدی (گلستان). رجوع به ترکیب ’منقضی شدن’ شود
سپری شونده و نابودشونده. (آنندراج). تمام شده و به انجام رسیده و پرداخته شده و به سرآمده و ناپدیدشده و نابودشده و درگذشته. (ناظم الاطباء). برسیده. گذشته و سپری شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقضی شدن، به سر آمدن. گذشتن. به پایان رسیدن. سپری گشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بحمداﷲ که آن مدت منقضی شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). چون ایام نحوس... منقضی و منفصل شود... (سندبادنامه ص 70). چون ایام عزا منقضی شد به جای پدر بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 311). - منقضی گشتن، منقضی شدن: پدر چون دو عمرش منقضی گشت مرا پیرانه پندی داد و بگذشت. سعدی (گلستان). رجوع به ترکیب ’منقضی شدن’ شود
تقاضا کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقتضا شود، وام خواسته. (ناظم الاطباء) ، مضمون. مدلول. مفهوم. معنی. مفاد. فحوی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود، در اصطلاح نحویان، اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
تقاضا کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقتضا شود، وام خواسته. (ناظم الاطباء) ، مضمون. مدلول. مفهوم. معنی. مفاد. فحوی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود، در اصطلاح نحویان، اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
تقاضاکننده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده. (ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده: و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانۀ مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116). طریقۀ حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525)، سبب. موجب. باعث: گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است. مولوی. ضوء جان آمد نماید مستضی لازم و ملزوم و نافی مقتضی. مولوی. آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص 28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. (اخلاق ناصری)، شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت ’پاسخ مقتضی داده شود’، به فتح ضاد [م ت ضا] یعنی اسم مفعول است، ولی معمولاً به کسر ضاد [م ت ] یعنی به صیغۀ اسم فاعل خوانند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز)، در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [م ت ضا] به صیغۀ اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود، در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی)
تقاضاکننده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده. (ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده: و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانۀ مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116). طریقۀ حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525)، سبب. موجب. باعث: گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است. مولوی. ضوء جان آمد نماید مستضی لازم و ملزوم و نافی مقتضی. مولوی. آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص 28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. (اخلاق ناصری)، شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت ’پاسخ مقتضی داده شود’، به فتح ضاد [م ُ ت َ ضا] یعنی اسم مفعول است، ولی معمولاً به کسر ضاد [م ُ ت َ] یعنی به صیغۀ اسم فاعل خوانند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز)، در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [م ُ ت َ ضا] به صیغۀ اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود، در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی)
وام بازخواهنده و وام بازگیرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وام خواه. آن که وام باز میخواهد. و آن که وام باز میگیرد. مبرم. (ناظم الاطباء) : یک نوبت ظاهراً به اومصادره ای کرده بودند یا آن که متقاضیان در او آویخته مطالبتی می نمودند که او از آن عاجز بوده. (مزارات کرمان، ص 23). و رجوع به تقاضی شود، خواهش کننده. خواهان. درخواست کننده. طالب: از دولت و عشق است به من بر دو موکل هر دو متقاضی به دو معنی نه بهمتا. عنصری. اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیش پیش میفرستند و حقوق تعظیم می طلبند. (کتاب المعارف). تا هر خللی که پدید می آید آن را عمارت میکنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس درکار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف). - متقاضی درونی (باطنی) ، خواهش نفسانی. (فرهنگ فارسی معین) : تا متقاضیان درونی را بر آن قرارافتاد... (مرزبان نامه ص 6، از فرهنگ فارسی معین)
وام بازخواهنده و وام بازگیرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وام خواه. آن که وام باز میخواهد. و آن که وام باز میگیرد. مبرم. (ناظم الاطباء) : یک نوبت ظاهراً به اومصادره ای کرده بودند یا آن که متقاضیان در او آویخته مطالبتی می نمودند که او از آن عاجز بوده. (مزارات کرمان، ص 23). و رجوع به تقاضی شود، خواهش کننده. خواهان. درخواست کننده. طالب: از دولت و عشق است به من بر دو موکل هر دو متقاضی به دو معنی نه بهمتا. عنصری. اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیش پیش میفرستند و حقوق تعظیم می طلبند. (کتاب المعارف). تا هر خللی که پدید می آید آن را عمارت میکنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس درکار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف). - متقاضی درونی (باطنی) ، خواهش نفسانی. (فرهنگ فارسی معین) : تا متقاضیان درونی را بر آن قرارافتاد... (مرزبان نامه ص 6، از فرهنگ فارسی معین)