جدول جو
جدول جو

معنی متقضی - جستجوی لغت در جدول جو

متقضی(مُ تَ قَضْ ضی)
تمام کرده و پرداخته و معدوم و ناپدید، باز چنگ در زده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقضی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقتضی
تصویر مقتضی
اقتضا کننده، موجب، تقاضا کننده، خواهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
گذشته، سپری شونده، سپری شده، نابود گردیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقاضی
تصویر متقاضی
کسی که از دیگری خواهان چیزی یا انجام کاری است، آنکه از کسی طلب دارد، طلبکار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قَضْ ضِ)
پاره پاره شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاره پاره گشته. بریده شده. (ناظم الاطباء) ، پراکنده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَیْ یِ)
دیوار ویران و افتنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیوار افتادۀ ویران شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقیض و تقوض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَوْ وی)
توانا. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). توانا و قادر. (ناظم الاطباء) : مدد و معاونت ایشان در تمشیت آن کار متقوی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 259) ، دلاور و دلیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تقوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَفْ فی)
پیروی نماینده و در پی کسی رونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَطْ طی)
از ’ق طو’، درنگ و تأخیر نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از ’ق طی’) دول پرآبی که آهسته و اندک اندک از چاه برآید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقطی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَصْ صی)
به نهایت رسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که میرسد به نهایت چیزی، کوشش کننده در تفحص و تفتیش. (ناظم الاطباء). رجوع به تقصی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَضْ ضِ)
مرغی که از هوا فرود آید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقضض شود، باز در چنگال گرفته و چنگ زننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَضْ ضِ)
بریده گردنده و بریده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بریده و قطع شده. (ناظم الاطباء) ، شعاع آفتاب دراز کشیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقضب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَبْ بی)
قبا پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قباپوشیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
سپری شونده و نابودشونده. (آنندراج). تمام شده و به انجام رسیده و پرداخته شده و به سرآمده و ناپدیدشده و نابودشده و درگذشته. (ناظم الاطباء). برسیده. گذشته و سپری شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقضی شدن، به سر آمدن. گذشتن. به پایان رسیدن. سپری گشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بحمداﷲ که آن مدت منقضی شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). چون ایام نحوس... منقضی و منفصل شود... (سندبادنامه ص 70). چون ایام عزا منقضی شد به جای پدر بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 311).
- منقضی گشتن، منقضی شدن:
پدر چون دو عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی (گلستان).
رجوع به ترکیب ’منقضی شدن’ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضا)
تقاضا کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقتضا شود، وام خواسته. (ناظم الاطباء) ، مضمون. مدلول. مفهوم. معنی. مفاد. فحوی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود، در اصطلاح نحویان، اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
تقاضاکننده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده. (ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده: و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانۀ مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116). طریقۀ حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525)، سبب. موجب. باعث:
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است.
مولوی.
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی.
مولوی.
آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص 28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. (اخلاق ناصری)، شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت ’پاسخ مقتضی داده شود’، به فتح ضاد [م ت ضا] یعنی اسم مفعول است، ولی معمولاً به کسر ضاد [م ت ] یعنی به صیغۀ اسم فاعل خوانند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز)، در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [م ت ضا] به صیغۀ اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود، در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
وام بازخواهنده و وام بازگیرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وام خواه. آن که وام باز میخواهد. و آن که وام باز میگیرد. مبرم. (ناظم الاطباء) : یک نوبت ظاهراً به اومصادره ای کرده بودند یا آن که متقاضیان در او آویخته مطالبتی می نمودند که او از آن عاجز بوده. (مزارات کرمان، ص 23). و رجوع به تقاضی شود، خواهش کننده. خواهان. درخواست کننده. طالب:
از دولت و عشق است به من بر دو موکل
هر دو متقاضی به دو معنی نه بهمتا.
عنصری.
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیش پیش میفرستند و حقوق تعظیم می طلبند. (کتاب المعارف). تا هر خللی که پدید می آید آن را عمارت میکنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس درکار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف).
- متقاضی درونی (باطنی) ، خواهش نفسانی. (فرهنگ فارسی معین) : تا متقاضیان درونی را بر آن قرارافتاد... (مرزبان نامه ص 6، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَضْ ضی)
درگذرنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به تمضی شود، فرستنده و روانه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَضْ ضی)
آنچه که لاغر گرداند ستور را. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، هرآنچه لاغر باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تنضی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَضْ ضی)
آن که خواهد خوشنودی کسی و خوشنود کند. (آنندراج). آن که خوشدل و خرسند میشود و خوشدلی می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تقضی
تصویر تقضی
نیست و نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقفی
تصویر متقفی
دنباله رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاضی
تصویر متقاضی
وام باز خواهنده و وام باز گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقوی
تصویر متقوی
توانا و قادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتضی
تصویر مقتضی
تقاضا کننده، درخواست و طلب کننده اقتضا شده، در خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
سپری نابود گذشته پار سپری شونده گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقاضی
تصویر متقاضی
((مُ تَ))
درخواست کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتضی
تصویر مقتضی
((مُ تَ ضا))
اقتضا شده، تقاضا شده، درخواست شده، در فارسی لازم، لازمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتضی
تصویر مقتضی
((مُ تَ))
اقتضاکننده، تقاضاکننده، شایسته، درخور، مطابق، موافق، سبب، موجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
((مُ قَ))
تمام شده، به آخر رسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقاضی
تصویر متقاضی
درخواست کننده، خواستار
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت تقاضاکننده، خواستار، خواهان، طالب، خواهشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخور، مناسب، شایسته، حاجت، ضرورت، لزوم، سبب، موجب، علت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپری، سرآمده، گذشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منقضی شده، انقضا
دیکشنری اردو به فارسی