جدول جو
جدول جو

معنی متفلسفه - جستجوی لغت در جدول جو

متفلسفه(مُ تَ فَ سِ فَ)
تأنیث متفلسف. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلسفه
تصویر فلسفه
علمی که در مبادی و حقایق اشیا و علل وجود آن ها بحث می کند، تفکر و تعمق و تفنن در مسائل علمیه، حکمت، علت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ کَلْ لَ فَ)
تأنیث متکلف. ج، متکلّفات: جملۀ مصنوعات شعر... که در فصول متقدم برشمردیم... از متکلفات اشعار است. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 317). و رجوع به متکلف شود
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ فَ / فِ)
اصل کلمه یونانی و مرکب از دو جزء است: فیلوسس به معنی دوست و دوستدار و سوفیا به معنی حکمت. علم به حقایق موجودات به اندازۀ توانایی بشر. حکما بطور کلی فلسفه را بر دو قسم تقسیم کرده اند: فلسفۀ عملی یا حکمت عملی و فلسفۀ اکتسابی نظری یا حکمت نظری. حکمت عملی شامل تهذیب اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مدنیه است. حکمت نظری شامل سه قسم ذیل است: الف) فلسفۀ ادنی که بحث از اموری میکند که مادی محض اند، علم طبیعی، طبیعیات. ب) فلسفۀ اولی که بحث از اموری میکند که نه در ذهن و نه در خارج احتیاج به ماده ندارند. و منظور از آن معرفت امور کلی احوال موجودات مانند وحدت و کثرت و وجوب وامکان و حدوث و قدم و مانند آنهاست و یا الهیات به معنی اخص. ج) فلسفۀ اوسط که بحث از اموری میکند که در وجود خارجی به ماده احتیاج دارند. ریاضیات. (ازفرهنگ فارسی معین). لفظی است یونانی، معنی آن خویشتن را به حضرت واجب الوجود مانند ساختن است، و فلسفۀ اولی عبارت از علم الهی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). تشبه به اله آن طاقت بشری را نیازمند است که آدمی را قادر به تحصیل سعادت ابدی سازد چنانکه فرمود صادق - صلی اﷲ علیه و سلم - در سخن خود: خوی گیرید به اخلاق خداوند یعنی چون او شوید در احاطت بر دانستنی هاو تجرد از جسمانیات. (تعریفات جرجانی) :
فلسفه در سخن میامیزید
وآنگهی نام آن جدل منهید.
خاقانی.
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه ست یا اکسیر.
خاقانی.
قصه گفت او شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه.
مولوی.
علم نیرنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق الفلسفه.
مولوی.
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان واکرد از سر روی پوش.
مولوی.
- فلسفۀ اشراق. رجوع به اشراق شود.
- فلسفه بافی، سخن بیهوده و بظاهر مستدل گفتن. استدلال بی پایه کردن.
- ، پرگویی کردن در مسائلی که مورد علاقۀ دیگران نیست.
- فلسفۀ بحثی (بحثیه) ، فلسفه ای که در آن به بحث و استدلال پردازند. مقابل فلسفۀ ذوقی. (فرهنگ فارسی معین).
- فلسفۀ خاصیۀ متعالیه، از اصطلاحات ملاصدرای شیرازی و فلسفۀ خاصی است که وی از تلفیق آیات و اخبار و کلمات بزرگان و عارفان و خلاصه ای از تلفیق عقل و نقل و وحی و ذوق و بحث به وجود آورده است. (فرهنگ فارسی معین).
- فلسفۀ ذوقی (ذوقیه) ، اشراق. مقابل فلسفۀ بحثی. رجوع به ترکیب فلسفۀ بحثی و نیز رجوع به کلمه اشراق شود.
- فلسفۀ ریاضیه، یکی از اقسام فلسفۀ نظریۀ قدما، و آن فحص در اشیاء که صاحب ماده است نباشد بلکه فحص از اشیاء موجوده ای در ماده است چون مقادیر و اشکال و حرکات و آنچه بدان ماند. (یادداشت مؤلف). اقسام فلسفۀ ریاضیه نزد قدما چهار است: علم عدد و حساب، علم هندسه، علم هیئت و علم موسیقی. (یادداشت دیگر مؤلف). رجوع به معنی اصلی کلمه فلسفه شود.
- فلسفۀ طبیعیه، یکی از اقسام سه گانه فلسفۀ نظریۀ قدما، و آن فحص از اشیاء صاحب عنصر و ماده میباشد و از اقسام آن علم طب، علم به آثارعلویه از قبیل بارانها و بادها و تندر و درخش و امثال آن، علم معادن و نباتات و حیوان و کیمیا و طبیعت و هرچه زیر فلک قمر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به طبیعیات شود.
- فلسفۀ عامیه، از مصطلحات صدرالدین شیرازی و مراد فلسفۀ مشهور و معمول است. مقابل فلسفۀ خاصیۀ متعالیه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب فلسفۀ خاصیۀ متعالیه شود.
- فلسفۀ علمیه. رجوع به تعریف خود فلسفه شود.
- فلسفۀ فیضیه، فلسفۀ افلاطون. فلسفۀ اشراق. (ازفرهنگ فارسی معین).
- فلسفۀکشفی (کشفیه). رجوع به اشراق شود.
- فلسفۀ مشاء. رجوع به مشاء شود.
- فلسفۀمشارقه (مشرقیه). رجوع به اشراق شود.
- فلسفۀ نظریه (نظری). رجوع به تعریف فلسفه و حکمت نظری شود.
- فلسفی. رجوع به فلسفی و نیز رجوع به حکمت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
بمعنی حکمت. (غیاث اللغات) (آنندراج). تعاطی فلسفه کردن و حکمت داشتن و مهارت در چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ سِ)
مدعی فلسفه. فلسفی. که دعوی فیلسوفی کند. که فیلسوفی بخود بندد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، فلسفه دان. عالم به فلسفه. حکیم: کان مجلس یوحنا ابن ماسویه اعمر مجلس کنت اراه بمدینه السلام لمتطبّب او متکلم او متفلسف. (عیون الانباء ج 1 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سِ)
فلسفه دان. فلسفه باف. اهل فلسفه:
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ
عقل را می دید بس بی بال و برگ.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 269)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَجْ جِ فَ)
چاه کهنه که اطراف آن ریخته و ناصاف شده باشد و دولی را که در آن فرو میبرند جهت آب کشیدن پاره میکند. (ناظم الاطباء). بئر متلجفه، ای منخسفه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ سَ فَ)
گرد آرد بیخته و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَسْ سِ نَ)
شتران رها کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ماده شتری که کرۀ دیگری را بجای کرۀ خود میگیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ سِ فَ)
تأنیث مسفسف. رجوع به مسفسف شود، باد که پست وزد و خاک نرم و تنک را برانگیزد و ببرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باد که بر روی زمین رود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَلْ لَ سَ)
تأنیث مفلس. پشیزه ور. پشیزدار. فلس دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الکوسج، سمکه سوداء محدبه الظهر غیر مفلسه. (الجماهر بیرونی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفلسف
تصویر تفلسف
فرزانگی کنتایی (فرزان فلسفه حکمت) (کنتا ساحر) فرزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلفه
تصویر متخلفه
متخلفه در فارسی مونث متخلف: ناسزا گر مونث متخلف جمع متخلفات
فرهنگ لغت هوشیار
اصل کلمه یونانی و مرکب از دو جز است: فیلوسس بمعنی دوست و دوستدار و سوفیا بمعنی حکایت، علم بحقایق موجودات به اندازه توانائی بشر
فرهنگ لغت هوشیار
متاسفه در فارسی مونث متاسف: افسوسمند دریغا گوی اندوهزده مونث متاسف جمع متاسفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسلسله
تصویر متسلسله
مونث متسلسل و رشته زنجیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلسفه
تصویر فلسفه
((فَ لْ سَ فِ))
حکمت، دانشی که موضوع آن هستی و وجود است، علت، دلیل
فلسف بافی: کنایه از اظهار نظر دور از منطق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلسفه
تصویر فلسفه
فرزان
فرهنگ واژه فارسی سره
الهیات، حکمت، راز، سر
فرهنگ واژه مترادف متضاد