جدول جو
جدول جو

معنی متفغم - جستجوی لغت در جدول جو

متفغم(مُ تَ فَغْ غِ)
گل شکفته. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تفغم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَرَغْ غِ)
خشم ناک. (آنندراج). خشمگین و در حالت خشم و غضب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَغْ غِ)
سخن گوینده در خشم. (آنندراج). آن که در حالت خشم سخن می گوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَغْ غِ)
خشمگین و خشمناک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به توغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَغْ غِ)
سخن آهسته گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آهسته سراینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهسته خواننده و سراینده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَغْ غِ)
آن که ملاغم جنباند وقت سخن گفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کسی که گرداگرد درون دهان را وقت سخن گفتن می جنباند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَهَْ هَِ)
اندک اندک دریابنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کسی که اندک اندک دریافت میکند و میفهمد. (ناظم الاطباء) ، دانا و عاقل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَغْ غِ)
خویشتن را نادان نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خویشتن را نادان و یا دیوانه می نمایاند. (ناظم الاطباء). رجوع به تطغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ فَصْ صِ)
شکسته گردنده بی جدائی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکسته شده بی آن که جدا شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفصم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَغْ غِ)
بانگ کننده مثل آهو و شتر و گوزن و بزکوهی و گاو دشتی. (آنندراج). آهو و شتر و گاو دشتی و گوزن و بزکوهی بانگ کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبغم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَءْ ءُ)
شکفتن گل. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
تخمه شده و کسی که طعام وی را ناگوارد آورده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
آزمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : هو مفغم به، وی مولع است بدان چیز. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا