جمع واژۀ عامیانۀ مغنّیه. (از محیط المحیط) (از دزی). زنان سرودگوی. غناکنندگان و سرایندگان: سرود رود درود سلطنت او می داد و او غافل، اغانی مغانی بر مثالث و مثانی مرثیۀ جهانبانی او می خواند. و او بیخبر. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 18)
جَمعِ واژۀ عامیانۀ مُغَنّیَه. (از محیط المحیط) (از دزی). زنان سرودگوی. غناکنندگان و سرایندگان: سرود رود درود سلطنت او می داد و او غافل، اغانی مغانی بر مثالث و مثانی مرثیۀ جهانبانی او می خواند. و او بیخبر. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 18)
منسوب به مغان که جمع مغ باشد. (ناظم الاطباء) : خروش مغانی برآورد زار فراوان ببارید خون بر کنار. فردوسی. مغنی ره باستانی بزن مغانه نوای مغانی بزن. نظامی. و رجوع به مغ و مغان شود
منسوب به مغان که جمع مغ باشد. (ناظم الاطباء) : خروش مغانی برآورد زار فراوان ببارید خون بر کنار. فردوسی. مغنی ره باستانی بزن مغانه نوای مغانی بزن. نظامی. و رجوع به مغ و مغان شود
سرود گوینده و سراینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بی نیاز. (ناظم الاطباء). بی نیاز گردنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ستاینده و نکوهنده و سرزنش کننده (اضداد). (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، عاشق و عشقباز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تغنی شود
سرود گوینده و سراینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بی نیاز. (ناظم الاطباء). بی نیاز گردنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ستاینده و نکوهنده و سرزنش کننده (اضداد). (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، عاشق و عشقباز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تغنی شود
از یکدیگر بی نیازی نمودن. (زوزنی). از همدی-گر بی نیاز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی نیاز شدن بعض قوم از بعض دیگر. (از اقرب الموارد) ، غنی شدن کسی. (از اقرب الموارد)
از یکدیگر بی نیازی نمودن. (زوزنی). از همدی-گر بی نیاز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی نیاز شدن بعض قوم از بعض دیگر. (از اقرب الموارد) ، غنی شدن کسی. (از اقرب الموارد)
از ’ف ن ی’، یکدیگر را نیست و سپری کننده در جنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، همدیگر را مستأصل کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفانی شود
از ’ف ن ی’، یکدیگر را نیست و سپری کننده در جنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، همدیگر را مستأصل کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفانی شود
فریادخواه. کلمه ای متداول ولی ناصواب است، چرا که این را از ثلاثی مزید ناقص می دانند و حال آن که مصدری که به جهت این معنی است اجوف است. صحیح به جای آن مستغاثی است به معنی دادخواه، بدو وجه: یکی آن که مستغاث صیغۀ اسم مفعول است بمعنی کسی که از او دادرسی خواهند، چنانکه مستعان و یای تحتانی در آخر برای نسبت است یعنی منسوب به مستغاث و آن دادخواه باشد دیگر آن که مستغاث صیغۀ مصدر میمی نیز میتواند باشد چرا که مصدر میمی بروزن صیغۀ اسم مفعول و ظرف می آید و یاء تحتانی برای نسبت یعنی منسوب به استغاثه. (غیاث) (آنندراج)
فریادخواه. کلمه ای متداول ولی ناصواب است، چرا که این را از ثلاثی مزید ناقص می دانند و حال آن که مصدری که به جهت این معنی است اجوف است. صحیح به جای آن مستغاثی است به معنی دادخواه، بدو وجه: یکی آن که مستغاث صیغۀ اسم مفعول است بمعنی کسی که از او دادرسی خواهند، چنانکه مستعان و یای تحتانی در آخر برای نسبت است یعنی منسوب به مستغاث و آن دادخواه باشد دیگر آن که مستغاث صیغۀ مصدر میمی نیز میتواند باشد چرا که مصدر میمی بروزن صیغۀ اسم مفعول و ظرف می آید و یاء تحتانی برای نسبت یعنی منسوب به استغاثه. (غیاث) (آنندراج)
گردآینده به بدی و بیراهی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرد آمدۀ از محل های مختلف جهت ارتکاب فتنه و فساد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغاوی شود
گردآینده به بدی و بیراهی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرد آمدۀ از محل های مختلف جهت ارتکاب فتنه و فساد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغاوی شود
مانده و سست گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آهسته و سست و کاهل و ضعیف و مانده. (ناظم الاطباء) ، کوتاهی کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توالی شود
مانده و سست گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آهسته و سست و کاهل و ضعیف و مانده. (ناظم الاطباء) ، کوتاهی کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توالی شود
همدیگر نزدیک. (آنندراج). نزدیک و پهلوی یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، کم و ضعیف شونده. (فرهنگ فارسی معین). - بحر متدانی، بحر متدارک. بحر متسق. رجوع به متدارک شود
همدیگر نزدیک. (آنندراج). نزدیک و پهلوی یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، کم و ضعیف شونده. (فرهنگ فارسی معین). - بحر متدانی، بحر متدارک. بحر متسق. رجوع به متدارک شود
جمع واژۀ مغنی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای با اهل و باشندگان. جاهای مسکون: شهری دید از غرایب مبانی و عجایب مغانی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412). اکناف آن اکتاف اشراف دهر را حاوی شده و اطراف آن طراف روزگار را ظروف آمده، مغانی آن به انواع انوارمعانی روشن... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 96)
جَمعِ واژۀ مَغنی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای با اهل و باشندگان. جاهای مسکون: شهری دید از غرایب مبانی و عجایب مغانی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412). اکناف آن اکتاف اشراف دهر را حاوی شده و اطراف آن طراف روزگار را ظروف آمده، مغانی آن به انواع انوارمعانی روشن... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 96)
جدا شونده از یکدیگر، مخالف: دیگر طرایق مختلف و متباین که اکابر فضلا و بلغا را بود و اگر از هر یکی انموذجی باز نماییم با طالت انجامد. الفاظ بسیار که بر معانی بسیار دلالت کند هر لفظی بر معنیی دیگر بی اشتراک مانند: انسان و اسب: و گمان افتد که هر دو لفظ مترادفند و نباشد بلک متباین باشد مانند سیف و حسام چه سیف شمشیر باشد و حسام شمشیر بران. و اما قسم دوم که الفاظ بسیار بر معانی بسیار دلالت کند هر لفظی بر معنیی دیگر بی اشتراک آنرا اسما متباینه خواندند، دو عدد نا مساوی را گویند که نسبت بهم اصم باشند بطوری که نه با عدد ثالثی وفق داشته باشند و نه بزرگتر بر کوچکتر قابل بخش باشد مثل 10 و 7 بعبارت دیگر دو عدد نا مساوی را نسبت بیکدیگر متباین گویند وقتی که مقسوم علیه مشترک آنها واحد باشد یعنی جز واحد بعدد دیگری تقسیم پذیر نباشند درین صورت بزرگترین مقسوم علیه مشترک آنها همان واحد است مانند: 26 و 15 مقابل متداخل متوافق
جدا شونده از یکدیگر، مخالف: دیگر طرایق مختلف و متباین که اکابر فضلا و بلغا را بود و اگر از هر یکی انموذجی باز نماییم با طالت انجامد. الفاظ بسیار که بر معانی بسیار دلالت کند هر لفظی بر معنیی دیگر بی اشتراک مانند: انسان و اسب: و گمان افتد که هر دو لفظ مترادفند و نباشد بلک متباین باشد مانند سیف و حسام چه سیف شمشیر باشد و حسام شمشیر بران. و اما قسم دوم که الفاظ بسیار بر معانی بسیار دلالت کند هر لفظی بر معنیی دیگر بی اشتراک آنرا اسما متباینه خواندند، دو عدد نا مساوی را گویند که نسبت بهم اصم باشند بطوری که نه با عدد ثالثی وفق داشته باشند و نه بزرگتر بر کوچکتر قابل بخش باشد مثل 10 و 7 بعبارت دیگر دو عدد نا مساوی را نسبت بیکدیگر متباین گویند وقتی که مقسوم علیه مشترک آنها واحد باشد یعنی جز واحد بعدد دیگری تقسیم پذیر نباشند درین صورت بزرگترین مقسوم علیه مشترک آنها همان واحد است مانند: 26 و 15 مقابل متداخل متوافق
کم شونده تکیدا (از واژه تکیده برابر با لاغر و ضعیف) کم وضعیف شونده، بحر متدارکبحر متسق: و هم ازین معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آنرا دریافته است و بعضی آنرا بحر متسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی
کم شونده تکیدا (از واژه تکیده برابر با لاغر و ضعیف) کم وضعیف شونده، بحر متدارکبحر متسق: و هم ازین معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آنرا دریافته است و بعضی آنرا بحر متسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی