جدول جو
جدول جو

معنی متغانی - جستجوی لغت در جدول جو

متغانی(مُ تَ)
بی نیاز گردنده از همدیگر. (آنندراج). بی نیاز از همدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متانی
تصویر متانی
کسی که در کاری تامل و درنگ می کند، درنگ کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متباین
تصویر متباین
جدا از یکدیگر، آنچه با دیگری دوری و تفاوت دارد، ضد یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متدانی
تصویر متدانی
متدارک، قافیه ای که دو حرف متحرک و یک ساکن داشته باشد مانند «زند» و «کند»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغانی
تصویر مغانی
جا، منزل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متغنی
تصویر متغنی
سرود خوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمغاچی
تصویر تمغاچی
در دورۀ ایلخانان مغول، مامور وصول باج و خراج که کالایی را پس از گرفتن باج و خراج آن مهر و علامت مخصوص می زد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افغانی
تصویر افغانی
از مردم افغانستان مثلاً کارگر افغانی، واحد پول افغانستان، تهیه شده در افغانستان، مربوط به افغانستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
چیزی که با دیگری از یک جنس باشد، هم جنس، متناسب، متعادل
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ عامیانۀ مغنّیه. (از محیط المحیط) (از دزی). زنان سرودگوی. غناکنندگان و سرایندگان: سرود رود درود سلطنت او می داد و او غافل، اغانی مغانی بر مثالث و مثانی مرثیۀ جهانبانی او می خواند. و او بیخبر. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 18)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به مغان که جمع مغ باشد. (ناظم الاطباء) :
خروش مغانی برآورد زار
فراوان ببارید خون بر کنار.
فردوسی.
مغنی ره باستانی بزن
مغانه نوای مغانی بزن.
نظامی.
و رجوع به مغ و مغان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَنْ نی)
سرود گوینده و سراینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بی نیاز. (ناظم الاطباء). بی نیاز گردنده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ستاینده و نکوهنده و سرزنش کننده (اضداد). (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، عاشق و عشقباز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تغنی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
از یکدیگر بی نیازی نمودن. (زوزنی). از همدی-گر بی نیاز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی نیاز شدن بعض قوم از بعض دیگر. (از اقرب الموارد) ، غنی شدن کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ف ن ی’، یکدیگر را نیست و سپری کننده در جنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، همدیگر را مستأصل کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
غفلت ورزنده. (آنندراج). غافل و بی خبر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغابی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
فریادخواه. کلمه ای متداول ولی ناصواب است، چرا که این را از ثلاثی مزید ناقص می دانند و حال آن که مصدری که به جهت این معنی است اجوف است. صحیح به جای آن مستغاثی است به معنی دادخواه، بدو وجه: یکی آن که مستغاث صیغۀ اسم مفعول است بمعنی کسی که از او دادرسی خواهند، چنانکه مستعان و یای تحتانی در آخر برای نسبت است یعنی منسوب به مستغاث و آن دادخواه باشد دیگر آن که مستغاث صیغۀ مصدر میمی نیز میتواند باشد چرا که مصدر میمی بروزن صیغۀ اسم مفعول و ظرف می آید و یاء تحتانی برای نسبت یعنی منسوب به استغاثه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بی خبری نماینده و تغافل کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غافل و بی خبر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغاضی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’غ ل و’، گوشت ناقه که نزار گردد و رود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشت لاغر و نزارشده. (ناظم الاطباء) ، گیاه بلند و گوالیده و درهم و انبوه شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نرخ گران شده، حریف در تیراندازی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغالی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گردآینده به بدی و بیراهی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرد آمدۀ از محل های مختلف جهت ارتکاب فتنه و فساد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغاوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مانده و سست گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آهسته و سست و کاهل و ضعیف و مانده. (ناظم الاطباء) ، کوتاهی کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توالی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
همدیگر نزدیک. (آنندراج). نزدیک و پهلوی یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، کم و ضعیف شونده. (فرهنگ فارسی معین).
- بحر متدانی، بحر متدارک. بحر متسق. رجوع به متدارک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مغنی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای با اهل و باشندگان. جاهای مسکون: شهری دید از غرایب مبانی و عجایب مغانی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412). اکناف آن اکتاف اشراف دهر را حاوی شده و اطراف آن طراف روزگار را ظروف آمده، مغانی آن به انواع انوارمعانی روشن... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 96)
لغت نامه دهخدا
از فرانسوی تو دل برو لوند چیز خوب و قشنگ و دوست داشتنی، شخص خوش جنس و بزرگوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمغاچی
تصویر تمغاچی
مامور وصول باج و خراج در دوره مغول
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ماکان: مراشد گلشن عیسی وزین رشک آفتاب آنک سپر فرمود دیلم وار و زوبین کرد ماکانی. (خاقانی. سج. 411)
فرهنگ لغت هوشیار
جدا شونده از یکدیگر، مخالف: دیگر طرایق مختلف و متباین که اکابر فضلا و بلغا را بود و اگر از هر یکی انموذجی باز نماییم با طالت انجامد. الفاظ بسیار که بر معانی بسیار دلالت کند هر لفظی بر معنیی دیگر بی اشتراک مانند: انسان و اسب: و گمان افتد که هر دو لفظ مترادفند و نباشد بلک متباین باشد مانند سیف و حسام چه سیف شمشیر باشد و حسام شمشیر بران. و اما قسم دوم که الفاظ بسیار بر معانی بسیار دلالت کند هر لفظی بر معنیی دیگر بی اشتراک آنرا اسما متباینه خواندند، دو عدد نا مساوی را گویند که نسبت بهم اصم باشند بطوری که نه با عدد ثالثی وفق داشته باشند و نه بزرگتر بر کوچکتر قابل بخش باشد مثل 10 و 7 بعبارت دیگر دو عدد نا مساوی را نسبت بیکدیگر متباین گویند وقتی که مقسوم علیه مشترک آنها واحد باشد یعنی جز واحد بعدد دیگری تقسیم پذیر نباشند درین صورت بزرگترین مقسوم علیه مشترک آنها همان واحد است مانند: 26 و 15 مقابل متداخل متوافق
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به افغان و افغانستان. ساخته افغانستان، از مردم افغانستان که معادل 2 ریال ایرانست
فرهنگ لغت هوشیار
کم شونده تکیدا (از واژه تکیده برابر با لاغر و ضعیف) کم وضعیف شونده، بحر متدارکبحر متسق: و هم ازین معنی آن بحر مستحدث را متدارک نام کردند که اسباب آن اوتاد آنرا دریافته است و بعضی آنرا بحر متسق خوانند و برخی بحر متدانی و این همه نامهایی است متقارب المعنی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مغنی، جایباش ها چاره ها منسوب به مغان، شرابی که زردشتیان عمل آورده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متغنی
تصویر متغنی
سراینده سرود گوی، بی نیاز بی نیاز گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
درنگ کننده آهسته کار متاهل یالمند زندار آنکه در امری درنگ و تامل کند درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغانی
تصویر تغانی
بی نیازی از هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغانی
تصویر مغانی
((مَ))
جمع معنی، منازل، چاره ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغانی
تصویر مغانی
جمع مغینه، زنان سرود، گوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن
فرهنگ واژه فارسی سره