جدول جو
جدول جو

معنی متعنف - جستجوی لغت در جدول جو

متعنف(مُ تَ عَنْ نِ)
سرزنش کننده و درشت خوئی نماینده. (غیاث). و رجوع به تعنف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعفن
تصویر متعفن
بدبو، بویناک، گندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعنت
تصویر متعنت
آنکه طعنه می زند، عیب جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعسف
تصویر متعسف
کسی که بیراهه می رود، گمراه، منحرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعرف
تصویر متعرف
جوینده و خواهندۀ چیزی برای شناختن آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعند
تصویر متعند
لجوج، لجباز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عَنْ نِ)
ریگ بسته و بلند شونده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریگی که عبور از آن دشوار بود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعنک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَطْ طِ)
مهربانی نماینده. (آنندراج). مشفق و مهربان و مایل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که بالاپوش به روی خود می اندازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعطف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَسْ سِ)
کسی که درتاریکی و بیراهه، و در راه غیر معلوم می رود. (ناظم الاطباء). بی راه رونده و خمنده از راه. (از منتهی الارب). منحرف شونده و عدول کننده از راه. (از اقرب الموارد) : چنانکه بعضی متعسفان تنورۀ آتش را به دریای پر از مشک تشبیه کرده اند. (المعجم ص 257) ، آزارنده و ستم کننده و ظالم و زبردست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملول و غمگین بر اتلاف و زیان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تعسف شود، بی راه. باطل: و بر سر منبر منحرف بر نصب مذهب متعسف باطل خود فصلی بگفت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
آن که می خواهد و می جوید چیزهایی پنهانی را و آن که تجسس از معرفت می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که اعتراف می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تعرف شود، (اصطلاح تصوف) سالک که به اول وهله از شناخت خدا غافل بود و به زودی حاضر گردد و فاعل مطلق را در صور وسایط و روابط بازشناسد. رجوع به مصباح الهدایه ص 8 و نفحات الانس جامی ص 6 و فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَنْ نی)
رنج کشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مانده و خسته و رنج کشنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَنْ نِ)
دشمن و بدخواه و عنادکننده. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، دشمن و بدخواه و عناد کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَفْ فِ)
متقی و پارسا. (آنندراج) (غیاث). پارساو پاکدامن پرهیزگار و کسی که سعی میکند خود را پا’دامن بنماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : دهقانی بود متدین و مصلح متعفف و مفلح. (سندبادنامه ص 212). و رجوع به تعفف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَنْ نَ)
کسی که در خواری و ذلت درآمده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعنت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَنْ نِ)
لب خراشیده و پوست کنده. (آنندراج). لب خراشیده و پوست کنده شده، گیاه آماده برای برگ برآوردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصنف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَنْ نِ)
احاطه کننده. (آنندراج). احاطه کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکنف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَنِ)
طریق معتنف، راه غیرمستقیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَنْ نِ)
طلبکارخواری کسی. یقال جأه متعنتاً، ای طالباً زلته . (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سهو و خطای کسی جوینده و عیب گیرنده. (آنندراج) (غیاث). آن که خواهان خواری و ذلت کسی باشد. (ناظم الاطباء) : و ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوا و امانت اما متعنتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین، اگر آنچه حسن سیرت تست به خلاف آن تقریر کنند. (گلستان کلیات سعدی چ مصفا ص 23). و متعنتان راکه اشاره به کشتن او همی کردند گفت... (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَکْ کِ)
خود را بند کننده و بازدارنده. (منتهی الارب). کسی که خود را باز میدارد. (ناظم الاطباء) ، موی تافته و تابداده، بندۀ فدوی شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَعَفْ فِ)
سخت پوسیده و تباه. (آنندراج). سخت پوسیده و ریسمان تباه گردیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعفن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَقْ قِ)
خمیده و کج. (آنندراج). کج شده و کج و خمیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَنْ نِ)
گوشواره نهنده خود را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آراسته شدۀ با گوشواره. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْ نِ)
آن که دین حنیف اختیار کرده وختنه کند. (آنندراج). اختیارکننده دین حنیف و خود را ختنه کننده و کناره گیرنده از پرستش بت، راست. (ناظم الاطباء) ، پیرو طریقۀابوحنیفه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (اشتینگاس) ، میل کننده به سوی کسی یا چیزی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحنف شود
لغت نامه دهخدا
شناختخواه، جست و جو گر طلب کننده چیزی به جهت شناختن آن، جستجو کننده گم شده، سالک که باول وهله از شناخت خدا غافل بود و بزودی حاضر گردد و فاعل مطلق را در صور وسایط و روابط باز شناسد، جمع متعرفین
فرهنگ لغت هوشیار
اریب رونده کج یاز، ستمگر بیراهه رونده منحرف (از راه)، آنکه از طریق صواب عدول کند: چنانک بعضی متعسفان تنوره آتش را بدریایی پر از مشک تشبیه کرده است، ستمکار ظالم جمع متعسفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعفن
تصویر متعفن
بدبو
فرهنگ لغت هوشیار
آکجوی نکوهنده جوینده سهو و خطای دیگری عیب گیرنده سرزنش کننده: ... تا هر نا محرم نا اهلی با سرار قدم بینانگردد و دست هر متعنتی بدریافت آن نرسد جمع متعنتین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعند
تصویر متعند
بد خواه ستیزه جوی آنکه عناد وزرد لجاج کننده ستیزه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعنف
تصویر تعنف
سرزنش درشتی زور گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعرف
تصویر متعرف
((مُ تَ عَ رِّ))
طلب کننده چیزی به جهت شناختن آن، جستجو کننده گم شده، سالک که به اول وهله از شناخت خدا غافل بود و بزودی حاضر گردد و فاعل مطلق را در صور و وسایط و روابط باز شناسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعسف
تصویر متعسف
((مُ تَ عَ سِّ))
بیراهه رونده، منحرف (از راه)، آن که از طریق صواب عدول کند، ستمکار، ظالم، جمع متعسفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعفن
تصویر متعفن
((مُ تَ عَ فِّ))
گندیده، بدبو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعنت
تصویر متعنت
((مُ تَ عَ نِّ))
آزاررسان، آزار دهنده
فرهنگ فارسی معین
بدبو، عفن، گندیده، گند
متضاد: خوشبو، معطر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گمراه، منحرف، بیدادگر، ستمکار، ستمگر، ظالم
متضاد: دادگر، عادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد