خری که جنباند سر را و راند مگس را. (آنندراج). خری که جنباند سر را و راند غبار را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). خر جنبانندۀ سر و رانندۀ مگس. (از فرهنگ جانسون) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تقمع شود
خری که جنباند سر را و راند مگس را. (آنندراج). خری که جنباند سر را و راند غبار را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). خر جنبانندۀ سر و رانندۀ مگس. (از فرهنگ جانسون) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تقمع شود
خون آلود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سهم متصمع، تیری که خون آلوده بر چفسیده پر بیرون آید از خسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تصمع شود
خون آلود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سهم متصمع، تیری که خون آلوده بر چفسیده پر بیرون آید از خسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تصمع شود
نعت فاعلی از استماع. شنونده و گوش دارنده. (از منتهی الارب) (از دهار). اصغاکننده. (از اقرب الموارد). گوش کننده. نیوشنده. ج، مستمعون. رجوع به استماع شود: أم لهم سلّم یستمعون فیه فلیأت مستمعهم بسلطان مبین. (قرآن 38/52). مستمعی گفت هان صفاوت بغداد چند صفت پرسی از صفای صفاهان. خاقانی. عطار در دل و جان اسرار دارد از تو چون مستمع نیابد پس چون کند روایت. عطار. وصفها را مستمع گوید به راز تا شناسد مرد اسب خویش باز. مولوی (مثنوی). مستمع چون تشنه و جوینده شد واعظ ار مرده بود گوینده شد. مولوی (مثنوی). مستمع داند به جد آن خاک را چشم و گوشی داند او خاشاک را. مولوی (مثنوی). مستمع چون نیست خاموشی به است نکته از نااهل اگر پوشی به است. (منسوب به مولوی). تنی چند برگفت او مجتمع چو عالم نباشی کم از مستمع. سعدی. نگویم سماع ای برادر که چیست مگر مستمع را ندانم که کیست. سعدی. فهم سخن چون نکند مستمع قوت طبع از متکلم مجوی. سعدی (گلستان). مستمع را بسی منتظر باید بود تا او تقریر سخن کند. (گلستان). سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - مستمعآزاد، در تداول امروز محصلی که به میل شخصی نه طبق ضوابط تحصیلی در کلاس درس شرکت کند. - امثال: مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد. (امثال و حکم دهخدا)
نعت فاعلی از استماع. شنونده و گوش دارنده. (از منتهی الارب) (از دهار). اصغاکننده. (از اقرب الموارد). گوش کننده. نیوشنده. ج، مستمعون. رجوع به استماع شود: أم لهم سُلَّم یستمعون فیه فلیأت مستمِعُهم بسلطان مبین. (قرآن 38/52). مستمعی گفت هان صفاوت بغداد چند صفت پرسی از صفای صفاهان. خاقانی. عطار در دل و جان اسرار دارد از تو چون مستمع نیابد پس چون کند روایت. عطار. وصفها را مستمع گوید به راز تا شناسد مرد اسب خویش باز. مولوی (مثنوی). مستمع چون تشنه و جوینده شد واعظ ار مرده بود گوینده شد. مولوی (مثنوی). مستمع داند به جد آن خاک را چشم و گوشی داند او خاشاک را. مولوی (مثنوی). مستمع چون نیست خاموشی به است نکته از نااهل اگر پوشی به است. (منسوب به مولوی). تنی چند برگفت او مجتمع چو عالم نباشی کم از مستمع. سعدی. نگویم سماع ای برادر که چیست مگر مستمع را ندانم که کیست. سعدی. فهم سخن چون نکند مستمع قوت طبع از متکلم مجوی. سعدی (گلستان). مستمع را بسی منتظر باید بود تا او تقریر سخن کند. (گلستان). سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - مستمعآزاد، در تداول امروز محصلی که به میل شخصی نه طبق ضوابط تحصیلی در کلاس درس شرکت کند. - امثال: مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد. (امثال و حکم دهخدا)
از یکدیگر شنونده. (آنندراج). از هم دیگر شنونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که ادعای شنیدن کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، فاش شده و آشکار شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تسامع شود
از یکدیگر شنونده. (آنندراج). از هم دیگر شنونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که ادعای شنیدن کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، فاش شده و آشکار شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تسامع شود
فراخنای فرا خیده فراخ شونده، دراز شونده کش آینده جای فراخ. فراخ شونده، فراخ گشاد، طولانی: حق تعالی وحی کردش در زمان مهلتش ده متسع مهراس ازان. (مثنوی) (شعر) مسمطی که هر بندش دارای نن مصراع باشد، سطحی که نه ضلع متساوی آنرا احاطه کند. توضیح اگر اضلاع متساوی نباشند آنرا ذوتسعه اضلاع گویند
فراخنای فرا خیده فراخ شونده، دراز شونده کش آینده جای فراخ. فراخ شونده، فراخ گشاد، طولانی: حق تعالی وحی کردش در زمان مهلتش ده متسع مهراس ازان. (مثنوی) (شعر) مسمطی که هر بندش دارای نن مصراع باشد، سطحی که نه ضلع متساوی آنرا احاطه کند. توضیح اگر اضلاع متساوی نباشند آنرا ذوتسعه اضلاع گویند