جدول جو
جدول جو

معنی متزایل - جستجوی لغت در جدول جو

متزایل
جدا و علیحده، دور و متفرق
تصویری از متزایل
تصویر متزایل
فرهنگ لغت هوشیار
متزایل
((مُ تَ یِ))
جدا شونده، جدا
تصویری از متزایل
تصویر متزایل
فرهنگ فارسی معین
متزایل
جداشونده
تصویری از متزایل
تصویر متزایل
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمایل
تصویر متمایل
کسی که به چیزی مایل است، کج شونده، خمیده، مایل گشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متزائل
تصویر متزائل
متزایل در فارسی: جدا شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاید
تصویر متزاید
اضافه شده، زیادتر و افزونتر و فراوانتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
به اینطرف و آنطرف جنبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاید
تصویر متزاید
((مُ تَ یِ))
افزون شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمایل
تصویر متمایل
کج شده و خمیده شده، آن چه که به چیزی میل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متزاید
تصویر متزاید
افزون شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تزایل
تصویر تزایل
پراکنده شدن، جدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزیل
تصویر متزیل
پراکنده، پخش شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوالی
تصویر متوالی
پیاپی، پی در پی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
جدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متعالی
تصویر متعالی
برین، فرایاز، والا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متعادل
تصویر متعادل
ترازمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
نا استوار، لرزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متزایدا
تصویر متزایدا
بیش از بیش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متداول
تصویر متداول
فراگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متزلزل
تصویر متزلزل
لرزنده، لرزان، مضطرب، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلمه ای در نظم یا نثر که هرگاه اعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، برای مثال به بی حد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را، کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی دیدن با چشم را می دهد و اگر به کسر سین خوانده شود چشم باطن و دیدۀ معرفت را می رساند نااستوار، بی ثبات، کنایه از مردد، دودل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعالی
تصویر متعالی
بلند پایه، بلند و رفیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکامل
تصویر متکامل
به کمال رسیده، کامل و تمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متواصل
تصویر متواصل
به هم رسنده، به یکدیگرپیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متغافل
تصویر متغافل
کسی که خود را غافل وانمود سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشاغل
تصویر متشاغل
آنکه خود را به کاری مشغول سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده در یکدیگر، داخل شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشاکل
تصویر متشاکل
همانند، مانند هم، مثل یکدیگر، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متماثل
تصویر متماثل
چیزی که مانند چیز دیگر باشد مانند هم، همانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقابل
تصویر متقابل
آنچه دو سو داشته باشد، دارای دو طرف، رو به رو، مقابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعادل
تصویر متعادل
برابر، ترازمند، ویژگی کسی یا چیزی که حالت طبیعی دارد، بدون افراط وتفریط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متغایر
تصویر متغایر
ویژگی کسی یا چیزی که با دیگری مغایرت و اختلاف داشته باشد، ضد هم، ناجور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متباین
تصویر متباین
جدا از یکدیگر، آنچه با دیگری دوری و تفاوت دارد، ضد یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعامل
تصویر متعامل
کسی که با دیگری خرید و فروش و معامله می کند، یک طرف معامله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمایز
تصویر متمایز
ویژگی کسی یا چیزی که از دیگران جدا و مشخص باشد، دارای تمایز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متداخل
تصویر متداخل
داخل شده درهم و درج شده
فرهنگ لغت هوشیار