جدول جو
جدول جو

معنی مترافق - جستجوی لغت در جدول جو

مترافق(مُ تَ فِ)
هم دیگر همراه شونده در سفر. (آنندراج). رفیق و همراه سفر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترافق شود
لغت نامه دهخدا
مترافق
رفیق و همراه سفر
تصویری از مترافق
تصویر مترافق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مترادف
تصویر مترادف
کلمه ای که در معنی شبیه کلمۀ دیگر باشد، هم معنی، قافیه ای که دو حرف ساکن پیاپی در آن باشد مانند «سرد» و «فرد»، چیزی که ردیف چیز دیگر واقع می شود، ردیف هم، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
روی هم جمع شده، انبوه، فشرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
مرفق ها، کارها یا چیزهایی که از آن سود و بهره ببرند، جمع واژۀ مرفق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترافق
تصویر ترافق
با هم دوست و رفیق شدن، همراه شدن با یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
رفاقت کننده، همراه، موافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوافق
تصویر متوافق
موافق و سازگار با هم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فِ)
همدیگر را یاری دهنده. (آنندراج). یکدیگر رایاری دهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترافد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جمع واژۀ مرفق. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مرفق شود، مرافق الدار، جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب). مصاب الماء و نحوها، آبریزگاه خانه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، منافع. مرافق الدار، منافعها. (اقرب الموارد) ، وسایل آسایش. (فرهنگ فارسی معین). لوازم. ضروریات خانه. رجوع به دو معنی قبلی شود: خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجره ها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهای نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم. (اسرارالتوحید از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 73، از فرهنگ فارسی معین) ، جمع واژۀ مرفق و مرفقه، به معنی متکا و مخده. (از اقرب الموارد). رجوع به مرفق و مرفقه شود، آن چیزها که بدان نفع یابند. (غیاث اللغات، از صراح اللغه). چیزهائی که از آنها سود برند. (فرهنگ فارسی معین). المرفق و المرفق، مااستعین به و انتفع. (متن اللغه). فواید. منافع. راحت و منفعتی که از مالی یا کسی حاصل شود: در ذکر بخارا و مناقب و فضایل او و آنچه در وی است و در روستاهای وی از مرافق ومنافع. (تاریخ بخارا). هر که از او دورتر از مرافق و منافع او محروم تر. (سندبادنامه ص 64). و نیز اهل ضیعتها را به علت نویسندگان خود و حواشی و خدمتکاران ومرافق و منافع اصحاب خود به مثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165). ذکر وجوه اموال و منافع آن به قم که آن را به اصطلاح مرافق گویند. (تاریخ قم ص 167)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
همراه. موافق. (منتهی الارب). آنکه در سفر همراهی کند: رافقه ، صاحبه فی السفر. (متن اللغه). رفیق. مصاحب. (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقه. رجوع به مرافقه شود، در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی) که جای هر مصراع را اگر عوض کند در معنی شعر و قوافی آن خللی نیفتد. مانند این دو رباعی:
دجله صفت دو چشم خونین من است
آتشکده وصف دل غمگین من است
جای تف و نم بستر و بالین من است
غرقه شدن و سوختن آئین من است.
امیر معزی.
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
بر لب ننهی اگر می ناب شوم
در چشم نیاوری اگر خواب شوم
از دست فروریزی اگر آب شوم.
؟
رجوع به فرهنگ نظام و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَفْفِ)
نرمی کننده. (آنندراج). خیرخواه و نیک اندیش و مهربان. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفق شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
همراهی کردن. (زوزنی) (دهار) (آنندراج). بهم یار بودن. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج). همدیگر همراه شدن در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح، گفتن شعر است بر وجهی که هر مصرع او را با مصرع بیتی از آن شعر که منضم سازند معنی تمام و قافیه در ردیف مستقل باشد. (آنندراج). نزد شعرا عبارتست از انشاء شعر بر وجهی که اگر هر مصراع اول را با مصراع دیگر ضم کنند بیتی مستقیم باشد از همان شعر و در لفظ و معنی و قافیه هیچ خلل نیفتد. (مجمع الصنایع از کشاف اصطلاحات الفنون). مانند:
دجله صفت دو چشم خونین من است
آتشکده وصف دل غمگین من است
جانم تف و تب بستر و بالین من است
غرقه شدن و سوختن آیین من است.
امیر معزی (از آنندراج).
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
بر لب ننهی اگر می ناب شوم
در چشم نیاوری اگر خواب شوم
از دست بریزیم اگر آب شوم.
_ (l50k) _
(از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
هر یک از طرفین که راضی به حکومت حکم و یا قاضی شده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ترافع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گروهی که امورآنها درست و آراسته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلافق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
با هم یکی شونده و هم پشتی کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، موافق و متحد. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح حساب دو عدد متوافق هر دو عددی که دارای یک وفق باشند یعنی عددی که هر دو را عاد کند مانند عدد 6 و 8 که عدد 2 هر دو را عاد میکند. (ناظم الاطباء). وقتی که دو عدد متداخل و یا متباین نباشند آن دو را متوافق نامند که در این حالت بزرگترین مقسوم ٌعلیه مشترک آنها را ’وفق’ آنها نیز می نامند مثلاً دو عدد 28 و 36 متوافقند و وفقشان ’4’ است ضمناً وسیله شناسائی وفق دو عدد آن است که چون آنها رابر وفق دو عدد تقسیم کنیم دو خارج قسمت متباین خواهند بود چنانکه در مثال یاد شده خارج قسمت 36 و 28 بر4 بترتیب 9 و 7 است و این دو عدد متباین می باشند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
هم دیگر دست زننده در بیع و در بیعت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر دست همدیگر زننده در بیع و شری و در بیعت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصافق شود
لغت نامه دهخدا
مترادفه در فارسی مونث مترادف بنگرید به مترادف مونث مترادف: اما قسم اول که الفاظ بسیار بر یک معنی دلالت کند آنرا اسما مترادفه خوانند مانند دلالت انسان و بشر بر مردم، جمع مترادفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراصف
تصویر متراصف
هم رده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
گرد آینده و بر هم نشیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراهن
تصویر متراهن
همگرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراکب
تصویر متراکب
بر روی یکدیگر انباشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراغی
تصویر متراغی
همفریاد هم بانگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدافع
تصویر متدافع
یکدیگر را دفع کننده در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
در پس دیگری سوار شونده پی در پی، متوالی و پی در پی و قطع نشده از عقب دیگری، دو کلمه هم معنی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرفق، آرنج ها، وارن ها، سود بخش ها، آسا ابزار، وسائل آسایش، همراه، جفت بند در نوگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترافق
تصویر ترافق
همراهی کردن، بهم یار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
همجوش ساز گار یکی شونده (با هم) سازواری کننده، سازوار سازگار، دو عدد را گویند که دارای یک یا چند مقسوم علیه باشند مانند: 15 و 9 که هر دو بر 3 بخش پذیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترافق
تصویر ترافق
((تَ فُ))
با هم دوست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوافق
تصویر متوافق
((مُ تِ فِ))
یکی شونده (با هم)، سازگار، در فارسی دو عدد را گویند که دارای یک یا چند مقسوم علیه باشند، مانند، 15 و 9 که هر دو بر 3 بخش پذیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
((مَ فِ))
جمع مرفق، آرنج ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترادف
تصویر مترادف
همچم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متراکم
تصویر متراکم
انبوه، چگال، فشرده
فرهنگ واژه فارسی سره
آرنج ها، مرفق ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موافق، سازوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد