جدول جو
جدول جو

معنی متحذلق - جستجوی لغت در جدول جو

متحذلق
(مُ تَ حَ لِ)
نعت است از تحذلق. (از منتهی الارب). متکیس. کسی که زیرکی نماید تا بر قدرش بیفزاید. (از ذیل اقرب الموارد). لاف زن در حذاقت. (ناظم الاطباء) ، زیرک و دانا و کارآزموده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخذلق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحقق
تصویر متحقق
دارای امکان تحقق، واقع شدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخلق
تصویر متخلق
خوگرفته، عادت کرده به خلقی، خوش خوی، خوش خلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متذلل
تصویر متذلل
ویژگی کسی که خود را خوار و حقیر می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحلی
تصویر متحلی
آراسته شده، زیور دار، زینت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحمل
تصویر متحمل
مجبور به تحمل رنج و سختی، بردبار، آنکه رنج و سختی را تحمل می کند، بار بردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
پیوسته، وابسته، آویزان، آویخته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِ)
حلیم نماینده از خود که نباشد. (آنندراج). کسی که خود را حلیم پندارد وحلیم نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحالم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَلْ لِ)
برق درخشان. (آنندراج) (از منتهی الارب). برق تابان و درخشان. (ناظم الاطباء) ، کسی که سر خود را بلند می کند و سرافرازی می نماید خصوصاً برای خصومت و ستیزگی و خیالات بد، کسی که خود رازینت می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
با هم عهد و پیمان بندنده و سوگند خورنده با یکدیگر. (آنندراج). هم عهد و پیمان و هم سوگند و هم قسم. (ناظم الاطباء). هم عهد. هم سوگند. ج، متحالفین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
شگفتی و زیبائی نماینده. یقال: تحالت المراءه اذا ظهرته حلاوه و عجباً. (آنندراج) (ازفرهنگ جانسون). و رجوع به تحالی و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَذْ ذِ)
دانا و زیرک و عاقل و مرد زیرک. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (فرهنگ جانسون). و رجوع به تحذق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
خویشتن را گول سازنده. (آنندراج). کسی که به خود بندد گولی و حماقت را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحامق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحَلْ لِ)
مردم حلقه حلقه نشسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ماه هاله دار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تحلق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حذاقت خود را ظاهر کردن و لاف زدن در حذاقت و حاذق نبودن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اظهار حذاقت نمودن و یا ادعا کردن بیش از آنچه دارد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) : ان فلاناً لیتحذلق علینا و فیه حذلقه و تحذلق و هو من المتحذلقین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ لِ)
سفید گردنده و سفید. (آنندراج). سپید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صاف و روشن، فربه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزهلق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متذلل
تصویر متذلل
ذلیل و خوار، فروتن و متواضع
فرهنگ لغت هوشیار
آراسته زیور یافته آراسته شونده زیور گیرنده، آراسته: متحلی بحیله صدق نبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحذر
تصویر متحذر
دوری کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحصل
تصویر متحصل
گرد آرنده، یابنده و جمع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحفل
تصویر متحفل
پر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحقق
تصویر متحقق
صحیح و درست کننده خبر، درست و بی شبهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلب
تصویر متحلب
روان: چون خوی و آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلل
تصویر متحلل
گداخته و حل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلم
تصویر متحلم
بر انگیزنده به برد باری، کودک پیه ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحمل
تصویر متحمل
باربر دارنده و باربردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحذیق
تصویر تحذیق
دم از زیرکی زدن دم از چیرگی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
ور تشنیک ورتنیده دگر گشته ور تنده دگر کننده، دگر جای تازه جای محل تحول مکان انتقال: ... آن انتقال فرخ بود این نزول مبارک باد خ... زمین این متحول منبت لالی دولتی تازه و مسقط سلاله سعادتی نو باشد، گردنده، دیگر گون شونده متبدل، جابجا شونده
فرهنگ لغت هوشیار
چهرنیتک چهر یافته، خوشخوی نیکرفتار آنکه خویی بپذیرد: متخلق به اخلاق حسنه، کسی که با دیگری خوشخویی کند جمع متخلقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحمله
تصویر متحمله
مونث متحمل جمع متحملات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحالف
تصویر متحالف
هم پیمان هم سوگند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلق
تصویر متحلق
چنبر زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متحول
تصویر متحول
دگرگون
فرهنگ واژه فارسی سره