جدول جو
جدول جو

معنی متحاج - جستجوی لغت در جدول جو

متحاج(مُ تَ حاجْ ج)
با هم خصومت کننده. (آنندراج). با یکدیگر خصومت کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتاج
تصویر محتاج
نیازمند، محتاج، حاجتمند، تهیدست، سالک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حادد)
با یکدیگر مخالفت کننده. (آنندراج). مخالفت کننده. (ناظم الاطباء) ، بازدارنده. (آنندراج). مر یکدیگر را بازدارنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حاج ج)
جمع واژۀ محجّه. (از لسان العرب). رجوع به محجه شود
لغت نامه دهخدا
(مَحْ حا)
بسیار دروغگو. کذاب. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حاج ج)
حجت و برهان آورنده. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام اسبی از اسبهای معروف عرب متعلق به مالک بن عوف نصیری وابوجهل بن هشام. (از لسان العرب) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، حجت آوردن و حجت گرفتن. (آنندراج). با یکدیگر حجت آوردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
در تداول داش مشدیها، مخفف میرحاج. کسی که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه ای به پای او راست نیاید (شاید از اسم یا عنوان شخص معین اتخاذ شده). در مقام تهدید می گفته اند ’کونت را چکمۀ مرحاج می کنم’ یعنی چنان پاره اش می کنم که اندازۀ پای میرحاج شود. (فرهنگ فارسی معین، نقل از پرتو بیضائی) :
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن
بزنش کفشکی و چکمۀ مرحاجش کن.
گل کشتی (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به ذیل کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فاج ج)
از ’ف ج ج’، کسی که در رفتن میان پاها را گشاده می دارد. (ناظم الاطباء). گشاده دارنده میان هر دو پا در رفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ح وج’، حاجتمند و نیازمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. (مهذب الاسماء) (دهار). حاجتومند. نیازومند. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثرب. عدوم. (منتهی الارب). مفتقر:
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1062).
خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز را کن کامل.
ناصرخسرو.
معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. (کلیله و دمنه). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2).
درویش و غنی بندۀ این خاک درند
و آنان که غنی ترندمحتاج ترند.
سعدی.
گر گذاری و دشمنان بخورند
به که محتاج دوستان گردی.
سعدی.
بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نه ای.
سعدی.
به درویش ومسکین و محتاج داد.
سعدی.
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست.
حافظ.
آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست
و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست.
قاآنی.
- محتاج شدن، نیازمند شدن. املاق. افتیاق: مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. (کلیله و دمنه). هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. (تاریخ طبرستان).
- محتاج کردن، نیازمند کردن:
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.
سعدی.
- امثال:
خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حاب ب)
یکدیگر را دوست گیرنده. (آنندراج). دوست گرفته مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحات ت)
برگ فروریخته، پوست بازکنده و خراشیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تحات و تحاتت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حاث ث)
برانگیزاننده بعضی را بربعضی، یکدیگر را به میل حیات بخشنده وزندگانی دهنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حاص ص)
قسمت کننده مال را میان خودها. (آنندراج). بهره بهره کننده در میان خود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
با هم چیستان گوینده (آنندراج). مر یکدیگر را چیستان و معما گوینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاجی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حاض ض)
با هم برانگیخته شونده. (آنندراج). برانگیزاننده مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حاق ق)
با هم خصومت کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَرْ رِ)
پرهیز کننده از گناه. (آنندراج). کسی که پرهیز می کند از کار بد و گناه. (ناظم الاطباء) : مردی ورع و متحرج بود. (تاریخ بیهق ص 210) ، نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء) ، رهائی یافته از سختی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحرج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
از یکدیگر باز شده در حرب. (آنندراج). دو گروه از هم باز شدۀ در حرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرزومند به مخالفت. (ناظم الاطباء) ، آن که متعرض می شود و یا مانعی می اندازد در راه دیگری. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاجز شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ)
دیر داشتن وام و تأخیر کردن در آن. مماحجه. (منتهی الارب). مماطله. و درنگی نمودن در ادای دین و تأخیر کردن. (ناظم الاطباء). دیر داشتن وام به چیزی را و تأخیر کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بزرگپا کسس که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه بپای او نرود شاید از اسم یا عنوان شخصی معین اتخاذ شده)، در مقام تهدید میگفته اند: ... ت را چکمه مرحاج میکنم. (یعنی چنان پاره میکنم که اندازه پای میر حاج شود) : خصم تیر آور اگر دم زند آماجش کن، بزنش کفشکی و چکمه مرحاجش کن، (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاج
تصویر تحاج
گواه آوردن، دشمنی با یکدیگر هم دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
حاجتمند و نیازمند، عدوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاب
تصویر متحاب
همدوستار یکدیگر را دوست گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاض
تصویر متحاض
هم انگیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاب
تصویر متحاب
((مُ تَ))
یکدیگر را دوست گیرنده، دوست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
((مُ))
نیازمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتاج
تصویر محتاج
نیازمند، مستمند
فرهنگ واژه فارسی سره
بی برگ، بی چیز، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، حاجتمند، عایل، فقیر، نیازی، مستحق، مستمند، مسکین، نیازمند
متضاد: بی نیاز، توانگر، غنی، مالدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیازمند
دیکشنری اردو به فارسی