با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، حجت آوردن و حجت گرفتن. (آنندراج). با یکدیگر حجت آوردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)
با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، حجت آوردن و حجت گرفتن. (آنندراج). با یکدیگر حجت آوردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)
در تداول داش مشدیها، مخفف میرحاج. کسی که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه ای به پای او راست نیاید (شاید از اسم یا عنوان شخص معین اتخاذ شده). در مقام تهدید می گفته اند ’کونت را چکمۀ مرحاج می کنم’ یعنی چنان پاره اش می کنم که اندازۀ پای میرحاج شود. (فرهنگ فارسی معین، نقل از پرتو بیضائی) : خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن بزنش کفشکی و چکمۀ مرحاجش کن. گل کشتی (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ذیل کلمه شود
در تداول داش مشدیها، مخفف میرحاج. کسی که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه ای به پای او راست نیاید (شاید از اسم یا عنوان شخص معین اتخاذ شده). در مقام تهدید می گفته اند ’کونت را چکمۀ مرحاج می کنم’ یعنی چنان پاره اش می کنم که اندازۀ پای میرحاج شود. (فرهنگ فارسی معین، نقل از پرتو بیضائی) : خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن بزنش کفشکی و چکمۀ مرحاجش کن. گل کشتی (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ذیل کلمه شود
از ’ف ج ج’، کسی که در رفتن میان پاها را گشاده می دارد. (ناظم الاطباء). گشاده دارنده میان هر دو پا در رفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
از ’ف ج ج’، کسی که در رفتن میان پاها را گشاده می دارد. (ناظم الاطباء). گشاده دارنده میان هر دو پا در رفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
از ’ح وج’، حاجتمند و نیازمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. (مهذب الاسماء) (دهار). حاجتومند. نیازومند. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثرب. عدوم. (منتهی الارب). مفتقر: لبت سیب بهشت و من محتاج یافتن را همی نیابم ویل. رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1062). خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). ناقص محتاج را کمال که بخشد جز گهر بی نیاز را کن کامل. ناصرخسرو. معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. (کلیله و دمنه). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2). درویش و غنی بندۀ این خاک درند و آنان که غنی ترندمحتاج ترند. سعدی. گر گذاری و دشمنان بخورند به که محتاج دوستان گردی. سعدی. بی زر نتوان رفت به زور از دریا ور زر داری به زور محتاج نه ای. سعدی. به درویش ومسکین و محتاج داد. سعدی. محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست. حافظ. آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست. قاآنی. - محتاج شدن، نیازمند شدن. املاق. افتیاق: مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. (کلیله و دمنه). هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. (تاریخ طبرستان). - محتاج کردن، نیازمند کردن: حرام آمد علف تاراج کردن به دارو طبع را محتاج کردن. سعدی. - امثال: خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند
از ’ح وج’، حاجتمند و نیازمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. (مهذب الاسماء) (دهار). حاجتومند. نیازومند. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثرب. عدوم. (منتهی الارب). مفتقر: لبت سیب بهشت و من محتاج یافتن را همی نیابم ویل. رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1062). خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). ناقص محتاج را کمال که بخشد جز گهر بی نیاز را کن کامل. ناصرخسرو. معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. (کلیله و دمنه). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2). درویش و غنی بندۀ این خاک درند و آنان که غنی ترندمحتاج ترند. سعدی. گر گذاری و دشمنان بخورند به که محتاج دوستان گردی. سعدی. بی زر نتوان رفت به زور از دریا ور زر داری به زور محتاج نه ای. سعدی. به درویش ومسکین و محتاج داد. سعدی. محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست. حافظ. آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست. قاآنی. - محتاج شدن، نیازمند شدن. املاق. افتیاق: مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. (کلیله و دمنه). هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. (تاریخ طبرستان). - محتاج کردن، نیازمند کردن: حرام آمد علف تاراج کردن به دارو طبع را محتاج کردن. سعدی. - امثال: خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند
پرهیز کننده از گناه. (آنندراج). کسی که پرهیز می کند از کار بد و گناه. (ناظم الاطباء) : مردی ورع و متحرج بود. (تاریخ بیهق ص 210) ، نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء) ، رهائی یافته از سختی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحرج شود
پرهیز کننده از گناه. (آنندراج). کسی که پرهیز می کند از کار بد و گناه. (ناظم الاطباء) : مردی ورع و متحرج بود. (تاریخ بیهق ص 210) ، نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء) ، رهائی یافته از سختی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحرج شود
از یکدیگر باز شده در حرب. (آنندراج). دو گروه از هم باز شدۀ در حرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرزومند به مخالفت. (ناظم الاطباء) ، آن که متعرض می شود و یا مانعی می اندازد در راه دیگری. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاجز شود
از یکدیگر باز شده در حرب. (آنندراج). دو گروه از هم باز شدۀ در حرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرزومند به مخالفت. (ناظم الاطباء) ، آن که متعرض می شود و یا مانعی می اندازد در راه دیگری. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاجز شود
دیر داشتن وام و تأخیر کردن در آن. مماحجه. (منتهی الارب). مماطله. و درنگی نمودن در ادای دین و تأخیر کردن. (ناظم الاطباء). دیر داشتن وام به چیزی را و تأخیر کردن. (آنندراج)
دیر داشتن وام و تأخیر کردن در آن. مماحجه. (منتهی الارب). مماطله. و درنگی نمودن در ادای دین و تأخیر کردن. (ناظم الاطباء). دیر داشتن وام به چیزی را و تأخیر کردن. (آنندراج)
بزرگپا کسس که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه بپای او نرود شاید از اسم یا عنوان شخصی معین اتخاذ شده)، در مقام تهدید میگفته اند: ... ت را چکمه مرحاج میکنم. (یعنی چنان پاره میکنم که اندازه پای میر حاج شود) : خصم تیر آور اگر دم زند آماجش کن، بزنش کفشکی و چکمه مرحاجش کن، (گل کشتی)
بزرگپا کسس که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه بپای او نرود شاید از اسم یا عنوان شخصی معین اتخاذ شده)، در مقام تهدید میگفته اند: ... ت را چکمه مرحاج میکنم. (یعنی چنان پاره میکنم که اندازه پای میر حاج شود) : خصم تیر آور اگر دم زند آماجش کن، بزنش کفشکی و چکمه مرحاجش کن، (گل کشتی)