جدول جو
جدول جو

معنی متجوف - جستجوی لغت در جدول جو

متجوف
(مُ تَ جَوْ وِ)
کاواک و میان تهی. (آنندراج). میان کاواک. (ناظم الاطباء) ، آن که به اندرون می آید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجوف شود
لغت نامه دهخدا
متجوف
کاواک میان تهی
تصویری از متجوف
تصویر متجوف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجوف
تصویر مجوف
آنچه میانش تهی شده باشد، میان تهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
کسی که اظهار تصوف و درویشی می کند، صوفی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جَوْ وِ)
افتاده. (آنندراج). به روی افتاده. (ناظم الاطباء) ، منهدم گردیده. (آنندراج). شکسته و منهدم گردیده. (ناظم الاطباء) ، بر پهلو خفته. (آنندراج). به پهلو خفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَوْ وِ)
گرسنه و خود را گرسنه دارنده به قصد. (آنندراج). کسی که خود را عمداً گرسنه می دارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجوع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَرْ رِ)
کبش متجرف، قچقار لاغر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قچقار لاغر که چربی نداشته باشد. (ناظم الاطباء) ، جاء متجرفاً، یعنی آمدلاغر جنبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمد درحالی که لاغر و مضطرب و جنبان بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَوْ وِ)
بازدارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، سخن آموزاننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که سخن گفتن می آموزاند کسی را و به وی میگوید چنین و چنان بگو. (ناظم الاطباء). رجوع به تقوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِ)
مانندکننده خود را به کوفیان و نسبت نماینده به ایشان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منسوب به کوفه. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَوْ وِ)
گرد چیزی گردنده. (آنندراج). طواف کننده. و گرد چیزی گردنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وِ)
مردم صوفی. (ناظم الاطباء). کسی که بر طریقت صوفیان باشد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَلْ لِ)
مال لاغر. (منتهی الارب). لاغر و نحیف. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَوْ وِ)
آسان فرا گیرنده کاری را. (آنندراج). کسی که کاری را به سهل انگاری می کند. (ناظم الاطباء) ، آن که در نماز گزاردن تغافل و تکاهل می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، آن که سخن به مجاز می گوید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، اغماض کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجوز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَوْ وِ)
اندک لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَوْ وِ)
دختر آراسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شانه کرده و زینت کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ جَوْ وِ)
گرد آمده. (آنندراج). گرد آمده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل و ترسو و جبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، منقطع از نکاح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، آوند فراخ شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، تیر پهن پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تیس منجوف، تکه دوال بر شکم و قضیب بسته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گشاد. گشاده.
- غار منجوف، غار گشاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
- قبر منجوف، قبری که جوانب آن کنده شده و درونش گشاد باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَوْ وِ)
ترسیده و متأثرشدۀ از ترس، کم کننده و کاهنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْوِ)
آن که چیزی از کناره کم کند. (آنندراج). کسی که کم می کند از کناره و رنده می کند و می تراشد کنارۀ چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحوف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبتلا به درد بن فک اسفل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
در میان چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در میان چیزی درشدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). به اندرون وی درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اجتاف الوحشی کناسه و تجوفه. (اقرب الموارد) ، تجوفت الخرصه العرفج و ذلک قبل ان تخرج من جوفه. (قطر المحیط) ، اجوف شدن چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وِ)
کاواک و میان تهی کننده. (آنندراج). کسی که میان تهی و کاواک می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجویف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وَ)
کاواک و میان تهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که جوف کرده شده و از اندرون خالی باشد. (غیاث). اجوف. تهی. میانه کاواک. میان تهی. پوک. آنچه میان آن تهی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- عصب مجوف، عصب میان تهی: از همسایگی هر یکی (هریکی از الزائدتان الشبیهتان بحلمتی الثدی در دماغ) عصبی بیرون آمده است مجوف یعنی میان تهی و این عصب را بدین نام شناسند یعنی عصب مجوف گویند و میان تهیی آن چندانی است که سوزنی باریک بدو نگذرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به زایدتان شود.
، ستوری که پیسگی تا شکم وی رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، رجل مجوف، مرد بی عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رجل مجوف، مرد ترسو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلان شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سیف معجوف، شمشیر زنگ گرفته بی صیقل مانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بعیر معجوف، شتر لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجوف
تصویر مجوف
میان تهی، تهی، پوک، چیزی که جوف کرده شده، و از اندرون خالی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجوف
تصویر تجوف
کاواکش، درون رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوف
تصویر محجوف
مبتلی بدرد بن فک اسفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
مردم صوفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجور
تصویر متجور
افتاده، نابود از میان رفته، بر پهلو خفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجوع
تصویر متجوع
گرسنه، گرسنگی کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجوق
تصویر متجوق
گرد آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
((مُ تَ صَ وِّ))
کسی که اظهار تصوف و درویشی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجوف
تصویر مجوف
((مَ جَ وَّ))
کاواک، میان تهی
فرهنگ فارسی معین
پوک، توخالی، میان تهی
متضاد: توپر
فرهنگ واژه مترادف متضاد