جدول جو
جدول جو

معنی متجلبب - جستجوی لغت در جدول جو

متجلبب
(مُ تَ جَ بِ)
جلباب پوشنده: (بلاد خراسان) از پیرایۀ وجود متجلببان جلباب علوم و متحلیان به حلیت هنر و آداب خالی شد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به تجلبب و جلباب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متغلب
تصویر متغلب
آنکه به زور چیزی را در اختیار خود درآورد، متجاوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجلد
تصویر متجلد
چابک، دلیر، بی باک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجلاب
تصویر منجلاب
آب بدبو و گندیده که در یک جا جمع شود، جایی که آب های کثیف و بدبو جمع شده باشد، کنایه از حالت و وضعیت ناخوشایند، تنگنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقلب
تصویر متقلب
کسی که در کاری دغلی و نادرستی می کند، دغل کار، دگرگون شونده، برگردنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متطبب
تصویر متطبب
کسی که علم طب خوانده و به امر طبابت مشغول باشد، طبیب، آنکه ادعای طبیب بودن می کند ولی در آن کار ماهر نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلبس
تصویر متلبس
ملبّس، پنهان و پوشیده، در آمیخته، لباس پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجنب
تصویر متجنب
دوری کننده، پرهیزکننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وِ)
جواب گوینده بعض مر بعض را. (آنندراج). پاسخ دهنده مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجاوب شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ءَبْ بِ)
متعجب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرحناک. (آنندراج). و رجوع به تأبب شود، دارای آواز خشن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ جِ)
فرورونده به زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جنبنده. (آنندراج). اساس متزلزل و متحرک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجلجل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از مصدر استجلاب. کشندۀ چیزی. (منتهی الارب). رجوع به استجلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ بَ/ بِ)
مؤنث مجتلب. رجوع به مجتلب شود.
- دایرۀ مجتلبه، یکی از دایره های عروضی و سه بحر رجز و هزج و رمل از آن جدا می شود. (بدیع و قافیه و عروض تألیف همائی). مدعیان علم عروض... هزج راسه بحر نهاده اند، بحر سالم و بحر مکفوف و بحر اخرب، و رجز را دو بحرنهاده اند بحر سالم و بحر مطوی. و رمل را دو بحر کرده اند سالم و مخبون، و سوالم هر سه بحر را در دایره ای نهاده اند و نام آن ’دایرۀ مؤتلفه’کرده و مزاحفات آن را در دایره ای دیگر نهاده و نام آن دایرۀ مجتلبه کرده و الحق این استادیی سخت جاهلانه است... (المعجم چ دانشگاه ص 83). خواجه نصیر طوسی در معیار الاشعار در ذکر دایرۀ سوم پس از بیان آنکه بحور رمل و هزج و رجز در عربی مسدس است و در فارسی مثمن، می گوید: این دایره را دایرۀ مجتلبه خوانند، و مثمن را مجتلبۀ زایده... و باشد که همین بحرها به حذف ساکن سبب دوم بکار دارند تا هزج بر اینگونه شود ’مفاعیل 4 بار’ و رجز بر اینگونه: ’مفتعلن 4 بار’ ورمل بر اینگونه: ’فعلاتن 4 بار’ و این بحرها را هزج مکفوف و رجز مطوی و رمل مخبون خوانند و دایره ای بر قیاس گذشته بنهند و آن را دایرۀ ’مجتلبۀ زائدۀ مزاحفه’ خوانند و بعضی به لغتی دیگر. (از وزن شعر فارسی تألیف دکتر خانلری ص 136 و 137). و رجوع به همین مأخذ و معیار الاشعار چ سنگی صص 35-41 و المعجم فی معاییر اشعار العجم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
گوی را گویند که در پس حمامها و مطبخها کنند تا آبهای چرکین و مستعمل بدانجا رود. (برهان) (از ناظم الاطباء). جایی را گویند که در پس حمامها بکنند تا آبهای چرکین در آنجا جمع شود و آن را پارگین نامند. (آنندراج). مغاکی باشد که آب حمام یا آب باورچی خانه و امثال آن در آن جمع شود و ظاهر است که آن نهایت مکروه و بدبو باشد... صاحب بهار عجم گوید: درترکیب این لفظ ظاهر آن است که مرکب باشد از منجل که اسم ظرف است از نجل که به معنی انداختن چیزی است و لفظ آب، پس منجلاب به معنی جای انداختن آب باشد. (غیاث). گودالی که در آن آب کثیف جمع شود مثل منجلاب حمام که گودال پشت حمام است ودر آن آب مستعمل حمام جمع می شود. لفظ مرکب از منجل عربی به معنی جای بیرون آمدن مایع و آب فارسی است. (فرهنگ نظام) :
اگر برکه ای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند منجلاب.
سعدی (گلستان).
، آب بدبو و گنده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذِ)
با هم کشنده. (آنندراج). مر یکدیگر را کشنده. و به جبر و عنف کشنده. (ناظم الاطباء). جذب کننده یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تجاذب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَبْ بَ)
جای قلاده. (از اقرب الموارد). و رجوع به لبب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَبْ بِ)
آن که دامن چیند و میان دربندد. (آنندراج). کسی که دامن بر می چیند و آماده و مهیا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بسته شده گرداگرد کمر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَلْ لِ)
غوغائی و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جلباب پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به جلباب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
دورشونده. (آنندراج). کسی که پرهیز می کند. و اجتناب می نماید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجانب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متحلب
تصویر متحلب
روان: چون خوی و آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحبب
تصویر متحبب
دوستی نماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلب
تصویر متجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه را انجمن آرا تازی دانسته معین آن را آمیزه منجل تازی و آب پارسی می داند و بر آن است که منجل در تازی جای انداختن و ریختن است. چنین پیشینه ای به دست نیامد. عمید آن را به درست پارسی دانسته از آن روی که در پارسی به نسا یا لاشه منج می گویند می توان به پیروی از برهان آن را پارسی دانست گواه سروده سعدی: اگر برکه ای پر کنی از گلاب چو سگ در وی افتد شود منجلاب گنداب گودالی که در آن آبهای بد بو و کثیف جمع گردد، آب بد بو و کثیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مجتلب. یا دایره مجتلبه. یکی از دایره های عروضی. سه بحر رجز و هزج و رمل از آن جدا می شود توضیح سوالم هر سه بحر (هزج رجز رمل) را در دایره ای نهاده اند و نام آن دایره موتلفه کرده و مزاحفات آنرا در دایره ای دیگر نهاده و نام آن دایره مجتلبه کرده و الحق این استاذیی سخت جاهلانه است و تصرفی نیک فاسدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاذب
تصویر متجاذب
همگیرا جذب کننده یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانب
تصویر متجانب
دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلده
تصویر متجلده
مونث متجلد جمع متجلدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلیه
تصویر متجلیه
مونث متجلی جمع متجلیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجنبه
تصویر متجنبه
مونث متجنب جمع متجنبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلب
تصویر متجلب
((مُ تَ جَ لِّ))
جلب کننده، کشاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجلاب
تصویر منجلاب
((مَ جَ))
آب بدبوی و گندیده، فاضلاب، جایی که آب های کثیف در آن جمع شود
فرهنگ فارسی معین
باتلاق، لجن زار، گرداب، ورده، پارگین، گنداب، وحل، دامگاه، دامگه، گودال
فرهنگ واژه مترادف متضاد