جدول جو
جدول جو

معنی متأیب - جستجوی لغت در جدول جو

متأیب
(مُ تَ ءَیْ یِ)
به شب آینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
متأیب
(سِ مَ)
به شب آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تأیب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَ ءَبْ بِ)
وحشت و نفرت نماینده. (آنندراج). هراسان و گریزان و آن که از مؤانست احتراز می کند و از مردم گریزان است. (ناظم الاطباء) ، خانه خالی از مردم که بدان وحوش الفت گیرند. (آنندراج). منزلی که خالی از مردم شده و وحوش بدان الفت گرفته باشند، دان دان شدن ازتابش آفتاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
دیرگون و نرم. (آنندراج). و رجوع به تأبس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بَ)
بسته شده به رسن اباض. (منتهی الارب). و رجوع به تأبض و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
ادب آموختن کسی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ناظم الاطباء). ادب کردن. (تاج العروس) (زوزنی). ادب دادن. (آنندراج). آموختن طریقۀ نیک. (ناظم الاطباء). تربیت نمودن. (فرهنگ نظام) : بوسهل بروزگار گذشته تنگحال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کردی. (تاریخ بیهقی) ، عتاب و تنبیه و سیاست کردن. (از ناظم الاطباء) ، بازخواست کردن کسی بر کاری بد برای خواندن وی به حقیقت تربیت. (از اقرب الموارد). عقوبت. مجازات: اگر از کسی گناهی و تقصیری آمدی بزودی تأدیب نفرمودندی از جهت حق خدمت، اما او را بزندان فرستادندی. (نوروزنامه). همه را بعذبات عذاب تأدیب کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
عنایت بر من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی.
سعدی.
، در اصطلاح فقه، شخص نابالغی را زدن: درصورتی که مرتکب جرم غیربالغ باشد، بر حاکم است که او را تأدیب کند.
- تأدیب احداث، تربیت جوانان
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (زوزنی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). استوار کردن گره. (آنندراج) ، حد معین نمودن، افزون کردن، کامل ساختن و تمام نمودن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمام کردن. (زوزنی) (فرهنگ نظام) ، خردمند شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ حَ)
تباه کردن میان قوم. (تاج المصادر بیهقی). برآغالانیدن و برانگیختن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درهم پیچیده ساختن درختان را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِطْ طِ)
گرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). گرد کردن لشکر. (آنندراج). گرد آوردن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ورغلانیدن و فساد انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تألیب بین کسان، افسادبین آنان. (از اقرب الموارد). تألیب مرد میان قوم،برانگیختن ایشان را بر فساد و فساد افکندن میان ایشان. (از قطر المحیط) ، تألیب حمار طریده اش را، سخت راندن حمار طریدۀ خود را. (از قطر المحیط) ، تألیب قوم کسی را بر کسی، برتری دادن دیگری را در یاری بر کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرزنش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، غالب آمدن در حجت، راندن و بازداشتن سائل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
همه روز رفتن، تسبیح کردن. (تاج المصادر بیهقی) (صراح اللغه) (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوله تعالی: ’یا جبال اوبی معه’. (منتهی الارب) ، با یکدیگر نبرد کردن شتران در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ساختگی کردن برای کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تأهب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بازگشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’اب ب’، آواز برآوردن و فریاد کردن. (از منتهی الارب). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِقَ)
اتب گردانیده شدن جامه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : اتب الثوب تأتیباً، اتب گردانیده شد جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پوشانیدن اتب کسی را: اتبه الاتب، پوشانید او را اتب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به تأتب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ متآم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). و رجوع به متآم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَشْ شِ)
قوم به هم آمیخته. (آنندراج). مخلوط و آمیخته. (ناظم الاطباء) ، مجتمع گردندگان. (آنندراج). فراهم آوردۀ از هر جانب، درختان به هم پیچیده ودرهم آمیخته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأشب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَیْ یِ)
نرم و خوار. (آنندراج). نرم و ملایم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأیس شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ءَبْ بِ)
متعجب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرحناک. (آنندراج). و رجوع به تأبب شود، دارای آواز خشن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَیْ یی)
قصد نمایندۀ شخص و آیت کسی را. (آنندراج). آن که قصد کند شخص کسی را. (ناظم الاطباء) ، توقف نماینده و درنگ کننده در جائی. کسی که درنگ کند و توقف نماید. (آنندراج). و رجوع به تأیی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَیْ یِ)
مرد یا زن ناکتخدا. (آنندراج). مرد ناکدخدا مانده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأیم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بی)
سرکش و گردنکش و یاغی و نافرمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَتْ تِ)
زنی که اتب پوشد. (آنندراج). زنی که اتب پوشیده باشد، آن که زره پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) ، آن که چلۀ کمان بر سینه گذارد، آن که کمان نهدبر پشت خود. (آنندراج). کسی که کمان را بر پشت خود نهد. (ناظم الاطباء) ، سلاح پوشیده برای جنگ، سخت بیرحم، مصلوب و به دار کشیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأتب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَدْ دَ / دِ)
خوش خوی و نیک خصلت و داناو عالم. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَدْ دِ)
ادب گرفته. (آنندراج). ادب آموخته. (ناظم الاطباء). دانا و عالم: مردی متأدب و فاضل بوده است. (تاریخ قم ص 221). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بازگشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بشب آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط ذیل اوب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَلْلِ)
گردآمده و جمع شده. (آنندراج). فراهم شده و گردآمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَوْ وِ)
به شب آینده. (منتهی الارب) (آنندراج). بر شب آینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأوب شود، آینده برای جستجوی آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَهَْ هَِ)
ساختگی کننده برای کاری. (آنندراج). آماده و مهیا و ساخته برای کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأهب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَیْ یِ)
قوی و توانا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تأید شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متاسیه
تصویر متاسیه
مونث متاسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متانیه
تصویر متانیه
مونث متانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متالین
تصویر متالین
فرانسوی آسنی توپالی رنگ آسنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاذیه
تصویر متاذیه
متاذیه در فارسی مونث متاذی: آزار دیده آزرده مونث متاذی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متالیک
تصویر متالیک
((مِ))
دارای جلا و درخششی مانند فلز
فرهنگ فارسی معین