جدول جو
جدول جو

معنی متأبب - جستجوی لغت در جدول جو

متأبب
(مُتَ ءَبْ بِ)
متعجب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرحناک. (آنندراج). و رجوع به تأبب شود، دارای آواز خشن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَ ءَبْ بِ)
آن که رسن اباض بندد شتررا. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن که می بندد با ریسمان بند، دست شتر را با بازوی آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَزْ زِ)
گام نزدیک نهنده. (آنندراج). آن که قدمهای کوتاه بر می دارد. (ناظم الاطباء) ، آن که می گیرد بسته و اسیر را و کوتاه قدم را. (ناظم الاطباء) ، جای تنگ. (ناظم الاطباء) ، رفیق درشت و بدخوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به متآزف و تأزف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَزْ زِ)
آن که تنگ شود سینۀ او یعنی غمگین. (آنندراج). متآزق. به تنگ آمده از دشواریها و سخت آزرده شده درجنگ. (ناظم الاطباء) ، تنگ آینده در جنگ. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به تأزق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَزْ زِ)
غمگین و تنگدل. (آنندراج). ستم دیدۀ اندوهناک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأزل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَزْ زِ)
آن که او را سختی سال رسیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اقامت کننده در خانه خود. (آنندراج). رجوع به تأزم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَزْ زی)
بازگردنده. (آنندراج). بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، تیری که در شکار رسد و جنبد در آن. (آنندراج). تیری که بخوبی به نشانه میخورد، بازدارنده، کسی که باز می ایستد و منصرف می شود و امتناع می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأزی شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ءَسْ سِ)
برانگیخته و غضبناک مانند شیر. (آنندراج). خشمناک مانند شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَسْ سِ)
بهانه کننده. (آنندراج). کسی که بهانه می جوید. (ناظم الاطباء) ، درنگ نماینده. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تأسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَسْ سِ)
دریغکننده و درد خورنده و اندوهگین. (آنندراج). کسی که تأسف دارد. (ناظم الاطباء). مهموم و محزون و کسی که دریغ می خورد و اندوهگین است. (ناظم الاطباء) : که عدل او ملجاءملهوفان و فضل او منجای متأسفان است. (سندبادنامه ص 216). پس از همه راضی باشد نه بر هیچ فائت متأسف. (اوصاف الاشراف). و رجوع به تأسف و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَسْ سِ)
آن که مانند پدر خود گردد. (آنندراج). کسی که شباهت داردبه پدر خود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأسل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَسْ سِ)
آب متغیر. (آنندراج). آب متغیر و گندیده. (ناظم الاطباء) ، آن که اخلاق پدر خود گیرد. (آنندراج). کسی که خوی پدر خود دارد. (ناظم الاطباء) ، آن که در چاه بدبو آمده بیهوش گردد. (آنندراج). فرد بیهوش گردیدۀ از بخارچاه. (ناظم الاطباء) ، بهانه جوینده. (آنندراج). آن که عذر می آورد و بهانه می جوید. (ناظم الاطباء) ، تأخیر و درنگ کننده. (آنندراج). درنگ کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأسن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَسْ سی)
تسلی گیرنده. (آنندراج). دریافت کننده تسلی، بردبار و صابر و شکیبا، مقلد و پس رو و مرید و تابع. (ناظم الاطباء). آن که به دیگری تأسی کند. پیرو. و رجوع به تأسی شود، مهموم و مغموم و پریشان و مضطرب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَمْ بَ لَ)
همزاد و هم سن شدن. یقال: تاربتها ای صارت تربها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مصاحبت اتراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’اب ب’، آواز برآوردن و فریاد کردن. (از منتهی الارب). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تعجب نمودن، فرحناک شدن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
آن که درآورد چادر زیر دست راست و اندازد آن را بر دوش چپ. (آنندراج). آن که درمی آورد چادر و عبا و یا جامۀ دیگر را از زیر دست راست و می اندازد آن را بر دوش چپ. (ناظم الاطباء) ، آن که چیزی را در کنار می گیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بَ)
بسته شده به رسن اباض. (منتهی الارب). و رجوع به تأبض و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَلْلِ)
گردآمده و جمع شده. (آنندراج). فراهم شده و گردآمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
دیرگون و نرم. (آنندراج). و رجوع به تأبس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
وحشت و نفرت نماینده. (آنندراج). هراسان و گریزان و آن که از مؤانست احتراز می کند و از مردم گریزان است. (ناظم الاطباء) ، خانه خالی از مردم که بدان وحوش الفت گیرند. (آنندراج). منزلی که خالی از مردم شده و وحوش بدان الفت گرفته باشند، دان دان شدن ازتابش آفتاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَیْ یِ)
به شب آینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(سِ مَ)
به شب آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تأیب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَهَْ هَِ)
ساختگی کننده برای کاری. (آنندراج). آماده و مهیا و ساخته برای کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأهب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَوْ وِ)
به شب آینده. (منتهی الارب) (آنندراج). بر شب آینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأوب شود، آینده برای جستجوی آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَشْ شِ)
قوم به هم آمیخته. (آنندراج). مخلوط و آمیخته. (ناظم الاطباء) ، مجتمع گردندگان. (آنندراج). فراهم آوردۀ از هر جانب، درختان به هم پیچیده ودرهم آمیخته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأشب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
پنهان گشته. (آنندراج). پوشیده و نهفته و پنهان. (ناظم الاطباء) ، بند گشته. (آنندراج). محبوس. (ناظم الاطباء) ، کنار گیرنده. و توبه کننده از گناه. (آنندراج). کنار گیرنده و پرهیزگار. (ناظم الاطباء) ، انکار کننده چیزی. (آنندراج). منکر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَدْ دِ)
ادب گرفته. (آنندراج). ادب آموخته. (ناظم الاطباء). دانا و عالم: مردی متأدب و فاضل بوده است. (تاریخ قم ص 221). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَدْ دَ / دِ)
خوش خوی و نیک خصلت و داناو عالم. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَتْ تِ)
زنی که اتب پوشد. (آنندراج). زنی که اتب پوشیده باشد، آن که زره پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) ، آن که چلۀ کمان بر سینه گذارد، آن که کمان نهدبر پشت خود. (آنندراج). کسی که کمان را بر پشت خود نهد. (ناظم الاطباء) ، سلاح پوشیده برای جنگ، سخت بیرحم، مصلوب و به دار کشیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأتب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بی)
سرکش و گردنکش و یاغی و نافرمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِهْ)
تکبرکننده. (آنندراج). متکبر و سرکش و نافرمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
گیرنده و برگزینندۀ شتران. (آنندراج). خرنده و مشتری شتران. (ناظم الاطباء) ، شتران بی نیاز از آب به سبب خوردن گیاه تر. (آنندراج). شتران چرندۀ گیاه تر و تازه. (ناظم الاطباء) ، آن که باز ایستد از جماع زن خود. (آنندراج). آن که اجتناب از مجامعت می کند بواسطۀ عزاداری و ماتمزدگی، آن که بحالت تجرد زندگی کند، پارسا، ماتم زده و زاری کننده مانند آدم در مرگ هابیل. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَزْزِ)
دیگی که سخت بجوش آید. (آنندراج). دیگ سخت جوش آمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأزز شود
لغت نامه دهخدا
متادبه در فارسی مونث متادب از ریشه پارسی ادب آموخته مونث متادب جمع متادبات
فرهنگ لغت هوشیار