جدول جو
جدول جو

معنی مبنیه - جستجوی لغت در جدول جو

مبنیه
(مَ نی یَ)
مؤنث مبنی
لغت نامه دهخدا
مبنیه
مبنیه در فارسی مونث مبنی بنیافته سازیده، اورتش مونث مبنی: کلمات مبنیه جمع مبنیات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغنیه
تصویر مغنیه
زن مغنّی، آوازه خوان، مطرب، سرود گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابنیه
تصویر ابنیه
عمارت ها، ساختمان ها
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ)
ممنی. رجوع به ممنی و منیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لی یَ)
ماده شتر بسته شده سر گور صاحبش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ نی یَ / یِ)
مدنیه. منسوب به مدینه. رجوع به مدنی و مدنیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ نی یَ)
تأنیث مدنی است به معنی منسوب یا مربوط به مدینه به معنی شهر، تأنیث مدنی است، یعنی منسوب به مدینهالرسول.
- سوره مدنیه، سوره ای از قرآن که در شهر مدینه نازل شده است
لغت نامه دهخدا
(مُ بَهَْ هی یَ)
تأنیث مبهی. ج، مبهیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ادویۀ مبهیه، داروهایی که برای تقویت باه بکار برند. و رجوع به مبهی و مبهیات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نَ قَ)
جعبه مبنقه، به صیغۀ مفعول، که در بالای آن شبیه بنیقه افزوده باشند از جهت فراخی. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
از ’ب ن و’، نطع. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
علی ظهر مبناه جدید سیورها.
(نابغۀ ذبیانی از اقرب الموارد).
، پرده، جامه دان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
خم وادی. پیچ رود. محنوه. محناه. ج، محانی، زمین کج. (منتهی الارب) ، شیردوشه از چرم شتر که ریگ در بعض پوست آن کرده بیاویزند تا خشک شده مانند کاسه شود یا کفۀ ترازو. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
تأنیث مبقی... مؤنث از ابقاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- علت مبقیه. رجوع به همین مدخل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نی یَ)
تأنیث مسنی: أرض مسنیه، زمین سیراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسنوه. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مسنوه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ نی یَ)
تأنیث لبنی. منسوب به لبن. شیری. ج، لبنیات.
- بثور لبنیه، نوعی از بثره بر ظاهر تن آدمی
لغت نامه دهخدا
(مَ نی یَ)
ماده شتر عقال بسته. (ناظم الاطباء). تأنیث مثنی ّ. ماده شتر عقال بسته. (از منتهی الارب) ، ارض مثنیه، زمین دو بار شیار کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَنْ نی یَ)
زن مطرب و آوازخوان. (ناظم الاطباء). زن خواننده. قینه. ج، مغنیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغنی و مدخل قبل شود
تأنیث مغنّی. ج، مغنیات. (از اقرب الموارد). زن سرودگوی و غناکننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نی یَ)
مؤنث مکنی. رجوع به مکنی شود.
- استعارۀ مکنیه، رجوع به استعاره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ / مَ نی یَ)
لغتی است در معنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مضمون و مفهوم و مقصود از کلام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
ناقه مدنیه، ماده شتری که نتاج وی نزدیک شده باشد. (آنندراج). تأنیث مدنی است. (از ناظم الاطباء). رجوع به مدنی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ نی یَ)
ازار سیاه برای زنان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ثیاب سبنیه، منسوب است به سبنی و آن ازارهای سیاه است زنان را. (منتهی الارب). لیث گوید جامه هایی است از کتان سپید و آن سهو است. و ابوبرده گوید: ثیاب سبنیه سفید است و آن از حریر است که در آن شکلهای اترج بود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سبن و سبنی شود
لغت نامه دهخدا
(زِ یَ)
دوزخبان. ج، زبانیه. یا واحد آن زبان یا زابن است یا زبنی. (منتهی الارب). واحد زبانیه است که در اصل شرطگان را گویند و برخی از ملائکه رانیز زبانیه نام دادند. زیرا دوزخیان را در آتش می افکنند. (تاج العروس) (محیط المحیط). اخفش گوید: بمعنی واحد زبانیه را زبانی و بعضی زبنیه مثل عفریه گفته اند اما عرب این دو ماده را نمیشناسد و زبانیه را جمعبدون واحد میداند مانند: ابابیل و عبادید. (از لسان العرب) ، دیو سرکش. (منتهی الارب). متمرد جن یا انس، واحد زبانیه، یا واحد زبانیه زبنی است. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (البستان) ، مردم سخت. (منتهی الارب). شدید. (قطر المحیط). واحد زبانیه است بمعنی مردم سخت یا واحد زبانیه، زبنی است. (اقرب الموارد) ، سرهنگ سلطان. (منتهی الارب). شرطی جمع واژۀ زبانیه. (قطر المحیط). زبنیه، شرطی واحد زبانیه. یا واحد زبانیه، زبنی است. (اقرب الموارد). زبنیه واحد زبانیه است و در صحاح است که زبانیه در اصل شرطگانند. (تاج العروس) (محیط المحیط) ، زشت روی. منکر. (متن اللغه) ، درشت هیکل و زشت از پری و آدمی است. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(اِعْ)
بسیار بنا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). بنا کردن. (از قطر المحیط). برآوردن خانه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ بناء. ساخته ها. ساختمانها. بناها.
لغت نامه دهخدا
مغنیه در فارسی مونث مغنی بنگرید به مغنی مونث مغنی زن خواننده و سرود گوینده، جمع . مغنیات مغانی
فرهنگ لغت هوشیار
مدنیه در فارسی مونث مدنی: شهر نشینی شهر گرایی، شهری مونث مدنی یا تعلیمات مدنی. تعلیمات مدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبناه
تصویر مبناه
راز، جامه دان، سفره چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
مبهیه در فارسی مونث مبهی: ور نفزا مونث مبهی جمع مبهیات. یا ادویه مبهیه. ادویه ای که استعمال آنها موجب تقویت قوه باه شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبینه
تصویر مبینه
مونث مبین روشن گشته آشکار شده مونث مبین
فرهنگ لغت هوشیار
مونث لبنی شیری جمع لبنیات، خوراکی است مرکب از گوشت و نمک که در آب پزند و در آن پیاز و تره و بادنجان که آنرا صلیب وار بریده باشند ریزند ونیز در آن گشنیز خشک و زیره کوبیده و مصطکی و چوبهای دارچینی و نعنا داخل کنند و جوش دهند و آنگاه شیری که در آن سیر کوبیده ریخته باشند وارد کنند و در بالای دیگ نعنای خشک پاشند و اطراف دیگ را با پارچه ای نظیف بپوشانند و ساعتی روی آتش نهند و آنگاه بردارند. بثور لبینه. قسمی دانه و جوش که روی پوست ظاهر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبنیه
تصویر زبنیه
دیو، سرکش نافرمان، دوزخیان، گماشته شاه، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بنا، ساخته ها، پایه ها، جمع بنا، ساخته ها، پایه ها، جمع بنا. ساخته ها ساختمانها بناها، پایه ها بنیانها اصلها قواعد، صیغه ها بنیانها اصلها تاریخی. بناهای عتیق ساختمانهای تاریخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبنیه
تصویر زبنیه
((زِ یَ یا یِ))
سرکش، متمرد، سخت، شدید، سرهنگ سلطان، هر یک از فرشتگان شکنجه، جمع زبانیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابنیه
تصویر ابنیه
((اَ یِ))
جمع بناء، ساختمان ها، پایه ها، اصول، تاریخی ساختمان های قدیمی و تاریخی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابنیه
تصویر ابنیه
ساختمان ها، خانه ها
فرهنگ واژه فارسی سره