جدول جو
جدول جو

معنی مبعره - جستجوی لغت در جدول جو

مبعره(مَ عَ رَ)
کون ستور. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مِ خَ رَ)
بخوردان یا مجمره که بخور درآن سوزانند. ج، مباخر. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). عودسوز. (آنندراج). بخوردان که در آن کندر و مانند آن میسوزانند. ج، مباخر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ رَ)
ارض معره، زمین کم گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
رنگ که به سرخی زند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ / مِ عَ)
چرب روده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جای بعر. ج، مباعر. (منتهی الارب) (آنندراج). جای پشکل و بعر. (ناظم الاطباء). جای خروج پشکل از هر نوع چارپای. (از محیطالمحیط). جایگاه پشک رهگذار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کای قوم سر خار بیابان که کند تیز
و آن بعرۀ بز را که کند گرد به مبعر.
قاآنی (دیوان، از انتشارات کانون معرفت ص 151).
، اصطبل و ستوردان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بعر یکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). واحد بعر و بعر، یعنی یک پشکل. (ناظم الاطباء). بشک. ج، ابعار. (مهذب الاسماء). سرگین شتر و گوسفند و آهو، بفارسی آنراپشک گویند. (غیاث). و رجوع به بعر شود:
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است.
خاقانی.
بعره را ای کنده مغز کنده مخ
زیر بینی بنهی و گویی که اخ.
خاقانی.
ای قوم سر خار بیابان که کند تیز
وآن بعرۀ بز را که کند گرد بمعبر.
قاآنی.
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ رَ)
سر نره. (آنندراج) (منتهی الارب). سر نره و حشفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ / رِ)
معبر. گذرگاه. محل عبور:
بس که می افتاد از پری شمار
تنگ می شد معبره بر رهگذار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رَ)
جاریه معبره، دختر ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر ماده که سه سال نزاید و این ایام سخت گذشته باشد بروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شاه معبره، گوسفند فریز ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زنی که از کس او آب مانند ریم جاری باشد، و یا ابن المعبره دشنام است مر عربان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَبْ بَ رَ)
قوس معبره، کمان تمام و خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کمان تمام و خوب ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ رَ)
جای شعر خواندن. (غیاث) (آنندراج). میعادگاه شاعران. (از فرهنگ جانسون) ، جماعت شعراء و اجتماع شاعرها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ رَ)
سبب خشکی طبیعت. (منتهی الارب) (آنندراج). هر آنچه سبب شود خشکی طبیعت را. (ناظم الاطباء). موجب یبوست مزاج و در حدیث عمراست: ایاکم ونومه الغداه فانها مجعره. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَظْ ظِ رَ)
زن ختانه. (آنندراج) (از منتهی الارب). زن ختنه کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). خاتنه. (از اقرب الموارد). خافضه. خاتنه. (محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ رَ)
راه و طریق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طریق. (محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ رَ)
سبب گنده دهنی. و منه حدیث عمر رضی اﷲ عنه: ایاکم و نومه الغداوه فانها مبخره مجفره مجعره. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیز که سبب گنده دهنی شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَزْ زَ رَ)
مؤنث مبزّر. احوص بعضی از آن ریسمانهای گوشت قدید مبزره با چند هدیه و تحفۀ دیگر با او روانه کرد. (تاریخ قم ص 247). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَسْ سِ رَ)
بادی که وزیدن آن را دلیل باران دانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَعْ عَ رَ)
ناقۀ دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مذعوره. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ عِ رَ)
جمع واژۀ بعیر. شتران
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ رَ)
شادمانی ناقه و تیزی آن وقتی که سر برداشته و دم را بر هر دو ران زند در رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سبعار و سبعاره شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
پشکل افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ رَ)
اذن زبعره، گوش ستبر. گوش پرموی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ رَ)
حجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، روشن و پیدا و هویدا. (ناظم الاطباء). روشن و پیدا و منه قوله تعالی:...و جعلنا آیهالنهار مبصره. و قوله تعالی... و آتینا ثمودالناقه مبصره، ای آیه واضحه بینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط) (ناظم الاطباء) ، بیناکننده. منه قوله تعالی: فلما جأتهم آیاتنامبصره، ای تجعلهم بصراء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ رَ)
حجت و حجت واضح و کار بی شبهه. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ رَ)
امراءه مؤدمه مبشره، زن دانا و حاذق و تجربه کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبشر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَشْ شِ رَ / رِ)
مبشره. مؤنث ’مبشّر’. رجوع به مبشر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَشْ شَ رَ)
مبشره. مؤنث ’مبشّر’ مژده داده شده.
- عشرۀ مبشره. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَرْ رَ)
گناه، رنج. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سختی. (دهار) (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد) ، خونبها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تاوان، تغییر رنگ رخسار از خشم، کارزار لشکر بی حکم امیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عیب. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرت شود، خیانت. (اقرب الموارد). خیانت و در ’عاصم افندی’ جنایت. (از محیط المحیط) ، دغا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبخره
تصویر مبخره
دار بو سوز (دار بوی عود)، گنده دهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعره
تصویر بعره
واحد بعر یک پشکل
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی معرت: بدی، گناه، آزار، زیان، تاوان، تباهکاری، خود جنگی جنگ بی پروانه فرمانده، زشت ناپسند، سرخ شدن: از خشم، آک (عیب)، سختی، دشنام، کار زشت
فرهنگ لغت هوشیار
شطی که بتوان از آن عبور کرد، گذرگاه رودخانه گدار، گذرگاه (عموما)، جمع معابر، آنچه که بوسیله آن بتوان از نهر عبور کرد مانند پل و کشتی و قایق
فرهنگ لغت هوشیار
سوهان، رنده مبشره در فارسی مونث مبشر: مژده یافته به ده تن از پیروان پیامبر اسلام (ص) ده مژده یافته (عشره مبشره) گفته می شود زیرا پیامبر به آنان مژده بهشت داده بودند. مبشره در فارسی مونث مبشر: مژده دهنده مونث مبشر جمع مبشرات. یا عشره مبشره ده مبشره. (ده مژده داده) ده تن بودند از صحابه رسول ص که پیامبر بمدلول آیه قرآن والسابقون الاولون من المهاجرین والانصار والذین اتبعوهم باحسان رضی الله عنهم و رضواعنه. آنانرا بشارت به بهشت داد و آنان عبارتند از: ابوبکر عمر عثمان علی ع طلحه زبیر عبدالرحمن بن عوف ابوعبیده جراح سعدبن وقاص: به ده مبشره و ده مقوله عالم به ده حس و به ده ایام ماه عاشورا. (عطار) مونث مبشر جمع مبشرات
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مبصر گواه پروهان مونث مبصر و روشن پیدا مونث مبصر جمع مبصرات. مونث مبصر جمع مبصرات. مونث مبصر جمع مبصرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقره
تصویر مبقره
راه
فرهنگ لغت هوشیار