جدول جو
جدول جو

معنی مبذرق - جستجوی لغت در جدول جو

مبذرق(مُ بَ رِ)
بذرقه. راهبر و راهنما و نگاهبان. (منتهی الارب). بدرقه و نگاهبان. (ناظم الاطباء). بدرقه. بذرقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بذرقه شود، پناه یافته و امان داده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبذر
تصویر مبذر
کسی که مال خود را بیهوده خرج کند، اسراف کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُذْ ذَ رِ)
آمیزنده سرمه را با عصیر گیاه ذرق که اسپست دشتی باشد. (ناظم الاطباء) : اذرقت المراءه بالذرق، اکتحلت به. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَذْ ذِ)
اسراف کننده و بی محل و بی دریغ خرج کننده. (غیاث). مسرف و فضول خرج و باددست. (مجموعۀ مترادفات ص 333). پریشان کننده مال به اسراف و مسرف. (ناظم الاطباء). دست به باد. به گزاف خرج کننده. باد دست. متلف. مسرف. تبذیرکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین و کان الشیاطین لربه کفورا. (قرآن 29/17). گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانداخت برانید. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
هنگام درخشیدن صبح: جاء عند مبرق الصبح. (ناظم الاطباء). زمان درخشیدن صبح. ج، مبارق. و مباریق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
ناقه مبرق، ناقه که دم خود را بلند کند و آبستن نماید و نیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). ماده شتری که دمب خود را بلند نماید و چنان وانمود کند که آبستن است درصورتی که آبستن نباشد. ج، مباریق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رَ)
لبن مذرق، شیر آب آمیخته. (منتهی الارب). مذیق. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به تذریق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
سرگین اندازنده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : اذرق الطائر، زرق. (اقرب الموارد) ، رمی بسلحه. (متن اللغه). نعت است از اذراق. رجوع به اذراق شود، زمین که گیاه ذرق رویاند. نعت است از اذراق. رجوع به مذرقه و اذراق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
مرد فرومایه و کمینه و دون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
راهنما گرفتن. (از دزی ج 1 ص 60). رجوع به بذرقه و بدرقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رِ)
رهبر. (غیاث) (آنندراج) ، بدرقه کننده و آنچه خاصیت آن صافی کردن اجزاء و مخلوط کننده و رسانندۀ آن به اعضاء است چنانکه شراب با غذا کند. (از بحرالجواهر) : اما آنچه دارو را زود به جایگاه رساند چون تخم کرفس است و پوست سلیخه و انیسون و این را طبیبان به تازی مبدرق گویند یعنی بدرقه کننده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَذْ ذِ)
مأخوذ از تازی، اسراف و خرج بی جا. (ناظم الاطباء). ولخرجی. اسراف کردن. باد دستی: فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پیشه نهاد. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ رِ)
مرد بسیار ریخ زننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبدرق
تصویر مبدرق
رهبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبذر
تصویر مبذر
اسراف کننده و بی محل و بیدریغ خرج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبذر
تصویر مبذر
((مِ بَ ذِّ))
ولخرج
فرهنگ فارسی معین
اسراف کار، تبذیرگر، خراج، گشاده باز، مسرف، ولخرج
متضاد: مقتصد
فرهنگ واژه مترادف متضاد