جدول جو
جدول جو

معنی مبدان - جستجوی لغت در جدول جو

مبدان(مِ)
ستوری که به اندک علف فربه شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رجل مبدان مبطان، سمین ضخم البطن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابدان
تصویر ابدان
بدن ها، تن ها، جسم ها، جمع واژۀ بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
ظرف آب، جایی که آب در آن جمع می شود، آبگیر، برای مثال فتد تشنه در آبدان عمیق / که داند که سیراب میرد غریق (سعدی۱ - ۱۰۴)، در علم زیست شناسی مثانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
آباد، ویژگی جایی که مردم در آن زندگی می کنند، ویژگی جایی که آب و گیاه دارد و باصفا و بارونق است، خرم برای مثال تیغ محمودی که اسلام آبدان از آب اوست / بود سالی صد که آن بیکار بود از کارزار (عثمان مختاری - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میدان
تصویر میدان
محوطه ای معمولاً دایره ای شکل که چندین خیابان را به هم ارتباط می دهد مثلاً میدان مادر،
زمین معمولاً وسیع بازی و ورزش مثلاً میدان اسب دوانی،
کنایه از جنگ، نبرد، زمین جنگ و مبارزه مثلاً میدان جنگ،
مکان فروش کالایی معیّن مثلاً میدان تره بار،
مکان قابل رؤیت مثلاً میدان دید،
محل و عرصۀ انجام یک کار مثلاً میدان فعالیت، میدان عمل،
میدان دادن: کنایه از به کسی مجال و فرصت دادن که هر کار می خواهد بکند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مزان و آراسته. (منتهی الارب مادۀ ’زی ن’ (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ بِدْ دا)
جمع واژۀ اعبد. (السان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ بُ)
نهر عبدان، نهری است به بصره در جانب فرات منسوب به مردی است از اهل بحرین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ اعبد. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
یکی از دهات مرو است که بوالقاسم عبدالحمید بن عبدالرحمان بن احمد العبدانی منسوب است بدان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
منزلی است میان بعلبک و دمشق. (از تاج العروس). بگفتۀ نصر موضعی است میان دمشق و بعلبک و من گمان میکنم این سخن سهو است و آنرا با زبدانی ّ اشتباه کرده اند. (معجم البلدان). رجوع به زبدانی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پسر سرخاب بن باو از آل باؤ و از ملوک طبرستان و پدر اسپهبد شروین است و مدت بیست سال حکومت داشته است در قرن دوم هجری. (حبیب السیر ج 2 چ خیام ص 417)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجل مبطان، مرد بزرگ شکم از بسیاری خوردن. (مهذب الاسماء). بسیارخوار. شکم پرور و کلان شکم. (منتهی الارب) (آنندراج). شکم بنده. شکم خوار. شکم پرور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه از پرخوری شکم وی همیشه کلان می باشد و شکم پرست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع امرد است به معنی کودکان ساده رو. (غیاث اللغات). در فرهنگهای عربی جمع امرد، ’مرد’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبادان
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرد. رجوع به مرد شود، پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان:
یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی.
حنظله.
که مردی ز مردان نشاید نهفت.
فردوسی.
به مردان توان کرد ننگ و نبرد.
فردوسی.
، اولیأالله. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت:
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنائی.
- مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعۀ سیاره است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- ، هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند. (ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَدْدا)
جای دفتۀ (کذا) زین از هر دو پهلو. (منتهی الارب ذیل ’ع دد’). دوپهلوی انسان و جز انسان و گویند جای دو پای سوار براسب که شامل است بر فاصله رأس دو کتف اسب تا قسمت عقب شکم آن. (از اقرب الموارد ذیل معد). آنچه میان سر دو کتف است تا مؤخر شکم آن. (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل معدان، مرد فراخ معده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سبد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بدن. تن ها
لغت نامه دهخدا
غدیر، ژی، آبگیر، ژیر، آژیر، حوض، آب انبار، شمر، (صحاح الفرس)، کوژی، غفچی، فرغر:
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان،
(منسوب به رودکی)،
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد،
فرخی،
آبدان گشت نیلگون دیدار
وآسمان گشت نیلگون سیما،
فرخی،
بهر سو یکی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب،
اسدی (گرشاسبنامه)،
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد
برآرد از دل فیروزه رنگ سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خرده مهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ،
ازرقی،
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی ّ خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان،
مجیر بیلقانی،
فتد تشنه درآبدان عمیق
که داند که سیرآب میرد غریق،
سعدی،
، قدح، کاسه، آبخوری، اناء، آب وند، آوند:
ربود از یهودا سبک جام آب
که داند که چون کرد بر وی عتاب
مر آن آبدان را بصد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهی آسا هیچ آب از آبدان کس مخور،
خاقانی،
، کمیزدان به معنی مثانه، (زمخشری)، ظرفی که مرغ در آن آب خورد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جای حب
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
کنیز و اسب
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن جواس بن فروه بن سلمه بن المنذر المضرب السکونی کندی. (متوفی در حدود 30 هجری قمری). از شعرای مخضرمین است. نصرانی بود و در ایام عمر بن خطاب اسلام آورد و در کوفه اقامت گزید. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 181). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
غدیر، آبگیر، آب انبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میدان
تصویر میدان
صفحه زمین بی عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردان
تصویر مردان
پهلوانان، دلیران و شجاعان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطان
تصویر مبطان
شکم پرور، کلان شکم
فرهنگ لغت هوشیار
آغاز، اصل، سبب، جای شروع، جای شروع مقابل مقصد، حرکتی که بواسطه آن از مبدا به مقصد رسند، آغاز شروع، جای آشکار کردن، جمع مبادی، اصل هر شی جمع مبادی، سبب جمع مبادی. یا مبدا ازلی. یا مبدا اعلی. یا مبدا اول. ذات حق تعالی. یامبدا قریب. هر مبدائی که با ذی المبدا خود فاصله کمتری داشته باشد قریب است مثلا قوت عامله که محرک عضلات است برای صدور فعل مبدا قریب است و اجماع که اراده جازم باشد نسبت به شوق که میل موکد است قریب است و نسبت به قوه عامله بعید است. یا مبدا کل. ذات حق تعالی که مبدا المبادی است، مبدا اسما کلی کون را گویند در مقابل معاد که اسما کلی الهی را نامند و آمدن سالک از راه اسما کلی کونی بود که مبدا اوست و رجوع او از راه اسما کلی الهی باشد که معاد اوست. یا مبدا فیاض. یا مبدا وجود. الف - ذات حق. ب - عقول مجرده، نقطه ای که فواصل نقاط دیگر را از آن اندازه گیرند، زمانی که فواصل زمانهای دیگر را از آن حساب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبدان
تصویر سبدان
جمع سبد، شبان فریبکان، راه آب بند ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میدان
تصویر میدان
((مِ))
پهنه زمین، عرصه، محوطه ای که چند خیابان بدان وصل می شود، فلکه، جمع میادین، زمین یا محوطه بازی و مسابقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبداء
تصویر مبداء
((مَ))
اول و نخستین هر چیز، جمع مبادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
آبگیر، آب انبار، کاسه، مثانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابدان
تصویر ابدان
((اَ))
جمع بدن، بدن ها، تن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابدان
تصویر ابدان
تنها
فرهنگ واژه فارسی سره