امراءه مبتله، زن جمیله، گویا که جامۀ حسن بر بدنش بریده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). این صفت برای مرد به کار نمی رود و این مبنی بر سماع است. (از اقرب الموارد) ، زن تمام خلقت میانه جسامت. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، زنی که در عضوهایش نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
امراءه مبتله، زن جمیله، گویا که جامۀ حسن بر بدنش بریده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). این صفت برای مرد به کار نمی رود و این مبنی بر سماع است. (از اقرب الموارد) ، زن تمام خلقت میانه جسامت. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، زنی که در عضوهایش نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
به بلاگرفتارشونده. (آنندراج) ، مهموم و بدبخت و بی نصیب و گرفتار مصیبت و تنگدستی. (ناظم الاطباء). گرفتار بلا. گرفتار. (فرهنگ فارسی معین) : من بعد از مدتی که به بلای جوع و عذاب گرسنگی مبتلی بوده ام. (انوار سهیلی)
به بلاگرفتارشونده. (آنندراج) ، مهموم و بدبخت و بی نصیب و گرفتار مصیبت و تنگدستی. (ناظم الاطباء). گرفتار بلا. گرفتار. (فرهنگ فارسی معین) : من بعد از مدتی که به بلای جوع و عذاب گرسنگی مبتلی بوده ام. (انوار سهیلی)
گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از ’مبتلی’ (م ت لا) عربی است: رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی. پس چرا چون منی که بی مثلم به چنین حبس مبتلا باشم. مسعودسعد. هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه). گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا. خاقانی. ، دلباخته. عاشق: جهاندار از آن چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی برو بر بدانگونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا. فردوسی. دلش گرچه به شیرین مبتلا بود به ترک مملکت گفتن خطا بود. نظامی. ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را. سعدی. ، رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار: تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام. مسعودسعد. - مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن: تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست. ناصرخسرو. گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست. ناصرخسرو. مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت). تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431). آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود. - مبتلا کردن، گرفتارکردن: چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن. سعدی. - مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان). - مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان). - مبتلا گشتن، گرفتار شدن: مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی. حافظ. - ، رنجور و بیمار گشتن: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. مولوی. - مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن: ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند. سعدی. و رجوع به مبتلی شود
گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از ’مبتلی’ (م ُ ت َ لا) عربی است: رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی. پس چرا چون منی که بی مثلم به چنین حبس مبتلا باشم. مسعودسعد. هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه). گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا. خاقانی. ، دلباخته. عاشق: جهاندار از آن چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی برو بر بدانگونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا. فردوسی. دلش گرچه به شیرین مبتلا بود به ترک مملکت گفتن خطا بود. نظامی. ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را. سعدی. ، رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار: تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام. مسعودسعد. - مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن: تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست. ناصرخسرو. گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست. ناصرخسرو. مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت). تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431). آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود. - مبتلا کردن، گرفتارکردن: چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن. سعدی. - مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان). - مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان). - مبتلا گشتن، گرفتار شدن: مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی. حافظ. - ، رنجور و بیمار گشتن: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. مولوی. - مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن: ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند. سعدی. و رجوع به مبتلی شود
ناقۀ بی مهارو بی نشان گذاشته تا هر جا که خواهد بچرد. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). ناقۀ مبهله، ماده شتر بی مهار و بی نشان که هر جا خواهد بچرد. ج، مباهل. (ناظم الاطباء). آن که ناقه را بی شبان یا بی پستان بند یابی مهار گذارد تا بچرد هر جا که خواهد. (آنندراج)
ناقۀ بی مهارو بی نشان گذاشته تا هر جا که خواهد بچرد. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). ناقۀ مبهله، ماده شتر بی مهار و بی نشان که هر جا خواهد بچرد. ج، مباهل. (ناظم الاطباء). آن که ناقه را بی شبان یا بی پستان بند یابی مهار گذارد تا بچرد هر جا که خواهد. (آنندراج)
مبوله: و هر گاه که آماه اندر مؤخر دماغ باشد بیمار هر چه بگوید و بخواهد در حال فراموش کند چنانکه گاه باشد که مبوله خواهد تا بول کند چون مبوله پیش آرند فرامشت کرده باشد که او خواسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، میل برای بیرون کردن بول. (شیخ الرئیس ابوعلی سینا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل شود کمیزدان که در آن بول کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قاثاطیر. (بحر الجواهر). کمیزدان و بول دان و مبول و گلدان. (ناظم الاطباء). ظرف شاش. شاشدانی. گلدان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مبوله: و هر گاه که آماه اندر مؤخر دماغ باشد بیمار هر چه بگوید و بخواهد در حال فراموش کند چنانکه گاه باشد که مبوله خواهد تا بول کند چون مبوله پیش آرند فرامشت کرده باشد که او خواسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، میل برای بیرون کردن بول. (شیخ الرئیس ابوعلی سینا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل شود کمیزدان که در آن بول کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قاثاطیر. (بحر الجواهر). کمیزدان و بول دان و مبول و گلدان. (ناظم الاطباء). ظرف شاش. شاشدانی. گلدان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بلاهت ورزیدن و بر اثر آن اقدام بر عملی کردن که زیان مردم را در برداشته باشد. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از البستان) (از اقرب الموارد)
بلاهت ورزیدن و بر اثر آن اقدام بر عملی کردن که زیان مردم را در برداشته باشد. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از البستان) (از اقرب الموارد)
سبب بخل و منه الولد محببه مبخله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). آن که سبب بخل و زفتی گردد و شخص را بزفتی بخواند. و منه الولد محببه مبخله. (ناظم الاطباء)
سبب بخل و منه الولد محببه مبخله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). آن که سبب بخل و زفتی گردد و شخص را بزفتی بخواند. و منه الولد محببه مبخله. (ناظم الاطباء)