جدول جو
جدول جو

معنی مبتله - جستجوی لغت در جدول جو

مبتله
(مُ تِ لَ)
مبتل. رجوع به مبتل شود
لغت نامه دهخدا
مبتله
(مُ بَتْ تَ لَ)
امراءه مبتله، زن جمیله، گویا که جامۀ حسن بر بدنش بریده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). این صفت برای مرد به کار نمی رود و این مبنی بر سماع است. (از اقرب الموارد) ، زن تمام خلقت میانه جسامت. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) ، زنی که در عضوهایش نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبتلا
تصویر مبتلا
در بلا و محنت افتاده، گرفتار درد و رنج، کنایه از عاشق، شیفته، بیمار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ذَ لَ)
تأنیث مبتذل: تشبیهات مبتذله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتذل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لا)
به بلاگرفتارشونده. (آنندراج) ، مهموم و بدبخت و بی نصیب و گرفتار مصیبت و تنگدستی. (ناظم الاطباء). گرفتار بلا. گرفتار. (فرهنگ فارسی معین) : من بعد از مدتی که به بلای جوع و عذاب گرسنگی مبتلی بوده ام. (انوار سهیلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آزماینده، حقیقت دریابنده. (از منتهی الارب). و آنکه تحقیق میکند. (ناظم الاطباء) ، خبر پرسنده. (از منتهی الارب). آنکه خبر می پرسد. (ناظم الاطباء) ، اختیارکننده. (از منتهی الارب) ، آنکه سوگند میخورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
بسیارخوار. (آنندراج) ، فروبرندۀ در حلق و بلع کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
چیزی فروبرده در حلق. (آنندراج). فروبرده شده در حلق و بلع کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از ’مبتلی’ (م ت لا) عربی است:
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا.
فردوسی.
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشم.
مسعودسعد.
هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه).
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا.
خاقانی.
، دلباخته. عاشق:
جهاندار از آن چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی
برو بر بدانگونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا.
فردوسی.
دلش گرچه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود.
نظامی.
ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را.
سعدی.
، رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار:
تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام.
مسعودسعد.
- مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن:
تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده
گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست.
ناصرخسرو.
گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای
گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست.
ناصرخسرو.
مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت).
تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم
بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است.
(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431).
آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود.
- مبتلا کردن، گرفتارکردن:
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن.
سعدی.
- مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان).
- مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان).
- مبتلا گشتن، گرفتار شدن:
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی.
حافظ.
- ، رنجور و بیمار گشتن:
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا.
مولوی.
- مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن:
ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند.
سعدی.
و رجوع به مبتلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ لَ)
تأنیث مبطل. ج، مبطلات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَجْ جَ)
ستور فربه گشتۀ فراخ تهیگاه از خوردن گیاه. یقال ماشیه مبتجه. (ناظم الاطباء). تأنیث مبتج ماشیه مبتجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
تضرع کننده و زاری کننده و التماس کننده در دعا، مباهله کننده و نفرین کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ لَ)
پالونه که بدان چیزی را پالایند. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مبزل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ لَ)
ناقۀ بی مهارو بی نشان گذاشته تا هر جا که خواهد بچرد. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). ناقۀ مبهله، ماده شتر بی مهار و بی نشان که هر جا خواهد بچرد. ج، مباهل. (ناظم الاطباء). آن که ناقه را بی شبان یا بی پستان بند یابی مهار گذارد تا بچرد هر جا که خواهد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِبْ وَ لَ)
مبوله: و هر گاه که آماه اندر مؤخر دماغ باشد بیمار هر چه بگوید و بخواهد در حال فراموش کند چنانکه گاه باشد که مبوله خواهد تا بول کند چون مبوله پیش آرند فرامشت کرده باشد که او خواسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، میل برای بیرون کردن بول. (شیخ الرئیس ابوعلی سینا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل شود
کمیزدان که در آن بول کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قاثاطیر. (بحر الجواهر). کمیزدان و بول دان و مبول و گلدان. (ناظم الاطباء). ظرف شاش. شاشدانی. گلدان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَبْ وَ لَ)
سبب کمیز. یقال شراب مبوله. (منتهی الارب). هر چیز که سبب کمیز و بول گردد. یقال، الشراب مبوله. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَ لَ)
جامۀ بادروزه و کهنه. ج، مباذل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ)
ملعون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
بلاهت ورزیدن و بر اثر آن اقدام بر عملی کردن که زیان مردم را در برداشته باشد. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از البستان) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ل لَ)
مؤنث مختل. ابل مختله، شتران چرندۀ علف شیرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ لَ)
سبب بخل و منه الولد محببه مبخله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). آن که سبب بخل و زفتی گردد و شخص را بزفتی بخواند. و منه الولد محببه مبخله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ لَ)
زن گول شتاب زده که اقدام کند بر مکروه مردم. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معتله
تصویر معتله
مونث معتل: حروف معتله، جمع معتلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبتله
تصویر متبتله
مونث متبتل جمع متبتلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطله
تصویر مبطله
مبطله در فارسی مونث مبطل: پترانگر مونث مبطل جمع مبطلات
فرهنگ لغت هوشیار
مبتذله در فارسی مونث مبتذل: بی ارج پست خوار مونث مبتذل: اقوال مبتذله
فرهنگ لغت هوشیار
رسم الخطی فارسی برای مبتلی: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. (مثنوی) دچار، گرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتلع
تصویر مبتلع
او باریده (بلع شده) او بارنده (بلع کننده) بسیار خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتلی
تصویر مبتلی
آزماینده و به بلا گرفتار شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبخله
تصویر مبخله
زفتی زفتگرایی
فرهنگ لغت هوشیار
مبدله مونث مبدل: ورتیک دگر گشته مونث مبدل: ورتیده مبدله در فارسی مونث مبدل: ور تنده مونث مبدل جمع مبدلات. مونث مبدل جمع مبدلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقله
تصویر مبقله
تره زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتلا
تصویر مبتلا
((مُ تَ))
گرفتار، در بلا افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتلا
تصویر مبتلا
دچار
فرهنگ واژه فارسی سره
مبتلا به، مصیبت زده
دیکشنری اردو به فارسی